شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت سوم...シ︎ راننده میگوید: میدون فرزانه
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهارم...シ︎ به دستانم نگاه میکنم؛ به تک تک انگشتانم. انگار منتظرم یکی گردن خم کند و بگوید که من توانایی نوشتن این کتاب را دارم.. بین عقل و قلبم درگیری است؛ این که از پس این کار بر می آیم یا نه. دوست دارم توی ایستگاه اتوبوسی بنشینم و به ادم ها نگاه کنم. توی پچ پچ شان گم شوم؛ گم شوم توی قیمت پیاز و گوشت تا این هیجان اضطراب کننده هم گم شود؛ اما ممکن نیست!!. به وقت قرار مان با پدر شهید نوری سه دقیقه مانده... جلوی در ورودی شرکت می ایستم. گوشی ام را خاموش میکنم و می روم توی اداره. از نگهبانی نشانی اتاق آقای نوری را میپرسم. و او. میپرسد: نوری کوچیک یا نوری بزرگ؟! چشم میچرخانم توی اتاقک شیشه ای به بابک نوری که تکیه داده به دیوار‌ و زل زده به روبرو نگاه میکنم. میگویم:نمیدونم. همون که پسرش شهید شده. و انگشت اشاره ام می رود به سمت پوستر چسبیده به شیشه که عکس شهید نوری روی ان هست او میگوید: اهان! نوری بزرگه رادرس را میدهد و من رد میشوم از میان اتاق ها تا برسم به دومین در کوچک سمت چپی و پله هایش. پله ها را بالا میروم.‌.....‌‌ https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a