🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت صد و هفتم...シ︎
چشم شان می آید . تصویر آخر ین نگاه صمدی به دوستانش ، بغض را در گلو آب می کند . بچه ها می خواهند خویشتن دار باشند ؛ اما نمی توانند . کم کم چشم ها در گرمی خواب سنگین می شود .
آسمان ، لباس سپیدش را کامل به تن نکرده که زارع وارد چادر می شود . شب قبل ، گروه موشکی، با بچه های پیاده به سمت جلو حرکت کرده و حالا در جایی که مستقر شده اند ، درگیری شده .
زارع به بچه ها می گوید : سریع برگردید سر سلاح خودتون .
حس می کند باید چیزی بگوید یا کاری بکند ؛ اما هر چه فکر می کند ، یادش نمی آید . انگار چیزی را فراموش کرده . یکی به شانه اش می کوبد : حاجی ، میزون ای ؟
به سوار شدن نیرو نگاه می کند و از خودش می پرسد : می زون ام ؟
فکرش پریشان است .
حالِ بچه ها ، کمی بهتر از دیروز شده . برای تحویل سلاح تاو که شب قبل به دست بچه های موشکی سپرده بودند ، به سمت مقر حرکت می کنند . نیروی مهندسی ، بعد از پیشروی دیشب ، در حال باز کردن راه و تردد بهتر وسایل نقلیه است .
فرمانده نظری ، با دیدن بچه ها ، از روند رضایتمندانه ی دیشب حرف می زند و در آخر به ارجمند فر می گوید : بابک و بچه های دیگه ، بالای تپه ان . سلاح تون هم دست اون هاست .
بچه ها خیره می شوند به سه تپه ای که نوک انگشت نظری نشانه شان گرفته .
شب قبل ، نیروی مهندسی ، وسط سه تپه در قسمت دامنه یک پایگاه درست کرده است . کمی به سمت بلندی می روند . نظری می گوید : آرام سرتون رو بیارید بالا ! اون ها تا چند دقیقه ی پیش داشتن تیر اندازی می کردن .
گروه ، آرام آرام به سمت دامنه ی تپه پایین می رود . صدای خنده عارف و بابک و یکی دو نفر دیگر ، در چند متری دامنه به گوش می رسد . ارجمند فر ، بالای سرشان می ایستد و سعی می کند حالت جدی به صورتش بدهد . بعد دست هایش را در سینه قلاب می کند و می گوید : بچه ها ، تو منطقه درگیریه ؛ اون وقت شما دارید می خندید ؟!
بابک نیم خیز می شود و می گوید : . . .