┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ شهید محمود کاوه؛ خسته نمي شد، يكبار بعد از اينكه مدتها تو جبهه مانده بود، آمد مرخصي، با خودم گفتم: حتماً چند روزي مي مونه، مي تونم از سپاه مرخصي بگيرم و تو خانه بمونم. همون شب حاج آقاي محمودي، از دفتر فرماندهي سپاه مهماني داشت، چند تا از فرماندهان سپاه را با خانواده دعوت كرده بود، من هم دعوت بودم. محمود كه آمد، به اتفاق رفتيم آنجا، بيشتر مسئولين سپاه هم آمده بودند، مردها يكجا و زنها اتاق ديگري بودند. نيم ساعتي بعد از شام آماده رفتن شديم؛ تو حياط به حاج آقاي محمودي گفتم: آقا محمود را صدايش بزنين، بگيد كه ما آماده ايم، حاج آقا با تعجب نگاهي به من كرد و گفت: مگر شما خبر ندارين محمود رفته، يك آن فكر كردم اشتباه شنيدم! گفتم: كجا رفت؟ چرا به من چيزي نگفت؟ گفت: داشتيم شام مي خورديم كه از منطقه تلفن زدند؛ كاري فوري با او داشتند، گوشي را كه گذاشت ، پا شد رفت فرودگاه تا بره منطقه.  نتوانستم خودم را كنترل كنم، زدم زير گريه، دست خودم نبود آخر، چهار پنچ ساعت بيشتر از آمدنش نگذشته بود. بعدها كه فهميدم عراق تو منطقه والفجر9 پاتك زده و محمود بايد بدون حتي يك لحظه درنگ به منطقه مي رفت، به او حق دادم. ******************* بين لاله ها هر روز سر ساعت مشخص مي رفتيم ديدگاه، هر چه مي ديديم ثبت مي كرديم و آنها را با روزهاي قبل مقايسه مي كرديم. يك روز همين طور كه شش دانگ حواسم به كار بود، كسي پرده سنگر را كنار زد و آمد تو: سلام كرد، برگشتم نگاهش كردم، ديدم كاوه است او هر چند روز يك بار مي آمد مي نشست پشت دوربين و راه كارها را نگاه مي كرد. كنارش ايستادم، شروع كرد به دوربين كشيدن روي مواضع دشمن. كمي كه گذشت يك دفعه ديدم دوربين را روي يك نقطه ثابت نگه داشت، دقت كه كردم، ديدم صورتش سرخ شده، چشمش به جنازه شهدايي افتاده بود كه بالاي ارتفاع 2519 جا مانده بودند، دشمن آن ها را كنار هم رديف كرده بود تا روحيه ما را ضعيف كند، چند لحظه گذشت، كاوه چشمش را از چشمي هاي دوربين برداشت، خيس اشك بود، گفت: " یكي پاشه بريم اين شهدا را بياريم، اينا رو مي بينم از زندگي بي زار مي شم."  اين حرف ها همين طوري تو ذهنم بود تا شب دوم عمليات« كربلاي 2 » كه از قرارگاه حركت كرد و رفت خط، هنوز يادم هست، آخرين تماسی که با بي سيم داشت، گفت: از بين لاله ها صحبت مي كنم. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🏴 @didehban313 🏴