ادامه داستان قبل.... مدتی بعد باز محضر آن ولی خدا رفتم نگاهی کرد و گفت: آشیخ عبدالله خوش آمدی. صورت برزخی ات هنوز مرد مرد نشده، نیمه مردی. شاخ هایت هم یک مقداری کوچک شده است. گفتم: خوب، حالا که اثر کرده است، دنبال آن را می‌گیرم. رفتم و چسبیدم به حرم و دامن علی را گرفتم، گفتم: یا علی! دست من و دامن تو یک نظر لطف به من بکنی کار تمام است. و باز گریه و التماس کردم. هفته بعد که رفتم گفت: دیگر مرد حسابی شده¬ایی هیچ اثری از آن حالت نیست. من از او سوال کردم. شیخ حالا که باطنا مرد شدی علاقه ات به خانواده ات چطور شده است؟ گفت: خدا شاهد است چندین برابر شده است. حالا به دو جهت به او علاقه دارم، هم برای اعمال خودم هم اینکه بنده خداست. در بند من است لذا او را احترام می‌کنم. چون می‌دانم او اسیر من است، چه چیزی به او بگویم آقا. خداوند این نیرو و قدرت را به من داده است که به او نداده است، می‌باید با او بسازم. لذا هم علاقه او به من بیشتر شده است و هم علاقه من به او بیشتر شده است. شیخ عبد الله می‌گفت آن ولی خدا در مورد شاخ هایم گفت: شاخ هایت کوچک شده ولی یک کمی‌دیگر هست. این داستان ادامه دارد... ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄