❇️خاطره ای از شهید علی عسگر یوسفیان از زبان همسر:
🔆 من با شهید سال ۱۳۵۷ ازدواج کردم و حدود پنج سال و نیم با ایشان زندگی کردم .ایشان در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر شهید شدند.
سال اول ازدواجمان هنوز انقلاب نشده بود، شهید با دوستانش به کشاورزی می رفتند وچغندر میکندند. در روستای ما از طرف شاه حکومت نظامی شد، حتی اجازه نمیدادند روزها هم کسی بیرون برود ولی شهید بسیار نترس و شجاع بود .خانه به خانه می رفت تا به همسایه ها غذا برساند.
🔻بعد از انقلاب مرتب امر به معروف می کرد و می گفت امام را تنها نگذارید، همه باید به جبهه برویم .حتی به پیرمردها هم می گفت به جبهه بیایید و امام را یاری کنید.
همیشه با وضو بود وقتی به مسجد می رفت به خودش عطر می زد و لباس مرتب می پوشید، با جوان ها ارتباط خوبی داشت آنها را تشویق میکرد به مسجد بروند و نماز بخوانند.
🌤شهید سواد زیادی نداشت ولی فوق العاده به خواندن و نوشتن علاقه مند بود در جبهه قرآن خواندن را یاد گرفته بود و مرتب برای من نامه می نوشت .
به حجاب دختران و خانمها خیلی اهمیت می داد و اصرار داشت. دخترم یک ساله بود که با شهید به مشهد رفتیم. در راه برگشت، به قم رفتیم آنجا به من گفتند برویم بازار برای دخترم مقنعه بخریم .مقنعه ها همه برای دختر بچه یک ساله بسیار بزرگ بودند ولی شهید می گفتند اشکال ندارد باید بپوشد تا یاد بگیرد همیشه با حجاب باشد.
❣شهید بسیار خانواده را دوست داشتند. مخصوصا دخترمان نرجس را. توی یکی از نامه ها برایم نوشته بود ، *نرجس را به جای من ۱۰۰بوسه بزنید هرچند که فایده ندارد.*
قبل از شهادت ایشان سه ماه کردستان بودند. قبل از عملیات سه شب پشت سر هم خواب دخترمان را دیده بودند. صبح به دوستانش گفته بود سه شب است که خواب می بینم دخترم نرجس جلوی چشمانم راه می رود، می دانم که خداوند دارد مرا آزمایش می کند، می خواهد ببیند خدا را بیشتر دوست دارم یا خانواده ام را؛ من خانواده ام را دوست دارم ولی خدا را بیشتر از آنها دوست دارم
🥀🕊 و در همان عملیات ایشان شهید شدند.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️
@dmnoor
💝 درمسیرنور و شهدا 💝
🌹🌿🌸🌹🌿🌸🌹🌿