🌸 🌸 *راحیل* از وقتی آرش را با آن حال جلو درخانه دیده بودم، به این فکر می کردم که چطور می توانم کمکش کنم. بخصوص وقتی سعیده برایم تعریف کرد که چقدر منتظر مانده بوده تا با او حرف بزند و از طریق سعیده حرفش رابه من برساند. از این که به خاطر من آن همه غروروتکبرش را زیر پا گذاشته بود، برایم عجیب بود. چون من خیلی قبلتر هم متوجه آرش شده بودم و تیپ و مودب بودنش برایم جالب بود. گرچه هیچ وقت هم کلامش نشدم و اوهم متوجه ی من نبود. ولی مودب بودن هر کسی برایم باارزش بود. مامانم همیشه می گوید: – ادب بهترین سرمایه است. دلم می خواست کاری براش انجام دهم. یک لحظه به فکرم رسید که پیامی برایش بفرستم تا نگرانیم برطرف شود. ولی می دانستم این راهش نیست. کتابی که از مامان گرفته بودم راتمام کردم. خیلی کتاب جالبی بود. با خواندنش فهمیدم چقدر همه ی ما زیاد اندر خم یک کوچه مانده ایم واین که قرار نیست برای زندگی بهتر، حتما همه چیز برایمان مهیا باشد، بلکه خیلی وقتها حتی باید خودمان را در رنج بیندازیم و رنجهایی را که داریم قبول کنیم. این روزها تمام فکرم این بود، آیا واقعا کار درستی می کنم. به خصوص از وقتی که کتاب را خوانده بودم، با خودم می گفتم یعنی من دارم فرار می کنم از رنجی که خدا برایم قرار داده. رنج، داشتن یک شوهر غیر مذهبی. فردا سیزده بدراست. مادرم از اول اعتقادی به سیزده بدر نداشت، آنقدر از این که ما خودمان روزهایمان را می سازیم و این حرف ها خرافاته و نباید دنبال حرفهای غیر واقعی برویم، برای خاله گفته بود که دیگر چند سالی بود که خاله اینا هم بیرون نمی رفتند. می گفتند ما که همه اش در حال پارک رفتن و بیرون رفتن هستیم، واقعا چه کاری است دقیقا روز سیزدهم فروردین توی این شلوغی و ترافیک، اعصابمان را خرد کنیم. مامان هم می گفت: –اگه کار واجبی باشه، آدم شلوغی و ترافیکش را هم به جان میخره. ولی به خاطر یه خرافات... البته مامان دلیل اصلی فرارمردم رادرروز سیزدهم فروردین به دشت برایمان گفته بود. پرده ی پنجره را جمع کردم تا کمی آفتاب بی جان بهار راداخل اتاق بکشم. کتاب رادستم گرفتم و تکیه دادم به دیوار پایین پنجره و پاهایم را جوری دراز کردم تا آفتاب بی رنگ و روی بهار بتواند نوازششان کند. دیروز دکترگفت انگشتهایم کامل جوش خورده و دیگر می توانم بدون عصا راه بروم. باید عصای کمیل را پسش بدهم. برای ریحانه هم دلم تنگ شده بودم. نمی دانم از مسافرت امده اند یا نه. برایم سخت بود زنگ زدن به کمیل. از وقتی دیگربرایش کار نمی کردم، فکر می کردم شاید درست نباشد مزاحمش بشوم. تازه ناهار خورده بودیم و دلم می خواست قبل از این که چرتم بگیرد کمی کتاب بخوانم. کتاب را بازکردم وهنوز چند صفحه ایی نخوانده بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. کمیل بود. فوری جواب دادم. با شنیدن صدای گرفته و سرفه های پشت همش نگران شدم و گفتم: –سرما خوردید؟ ــ بله، زنگ زدم ببینم حال پاتون چطوره؟ ــ خوبم. دیگه راحت راه میرم، دکتر گفت کامل جوش خورده. کی از سفر امدید؟ ریحانه چطوره؟ –دیشب امدیم. ریحانه تا صبح نخوابیده از بس تب داشت، الانم دارو خورده به زور خوابوندمش. با هینی که کشیدم، مامان که تازه وارد اتاق شده بود گفت: –چی شده؟ کمیل از اون ور گفت: –نگران نباشید الان تبش پایین امده. مامان هاج و واج خیره به من مانده بود. رو به مامان گفتم: –ریحانه مریض شده. دستش راروی قلبش گذاشت و گفت: –ترسیدم دختر. وقتی مامان صدای سرفه های خلط دار کمیل را از پشت گوشی شنید، گفت: –این که خودش حالش خیلی بده. می خوای براش سوپ درست کنم؟ به کمیل گفتم: – مامان میگه می خواد براتون سوپ درست کنه. –نه، بگو زحمت نکشند، خودم سوپ بار گذاشتم، فقط با ریحانه خیلی سخته، حال بلند شدن ندارم... حرفش را بریدم و گفتم: –من الان میام کمکتون نگران نباشید. دوباره سرفه ایی کردو گفت: –نه زحمت نکشید فقط خواستم از مادرتون بپرسم چیا باید بخورم که زودتر سرپا بشم. داروهایی که دکتر داده بود را خوردم فایده نداشت. ــ باشه می پرسم و میام خودم اونجا براتون درست می کنم. فعلا خداحافظ. دیگه نذاشتم حرفی بزند و دوباره تعارف کند گوشی را قطع کردم. روبه مامان گفتم: –مامان می تونم برم کمکش؟ مامان بامکث نگاهم کرد که خیلی حرف درونش مستتر بود. تنها معنی آشکارش این بود که: " تو به اوگفتی می آیم بعد الان اجازه گرفتن برای چیست؟" شرمنده گفتم: –مامان دلم واسه ریحانه می سوزه، باباشم که مریضه چطوری... حرفم را بریدو همانطورکه ازاتاق خارج میشدگفت: –یه کم آویشن میزارم ببر دم کن به هردوشون با عسل بده بخورن. به سعیده زنگ بزن اگه تونست بیاد باهم برید، اگه نه، زنگ بزنم آژانس. باخوشحالی زنگ زدم به سعیده و ازش خواستم اگه کار داره با آژانس برم. از حرفم بدش آمدوگفت: – مگه باهات تعارف دارم. خب نتونم بیام راحت میگم دیگه. الان راه میوفتم. ✍