بس نیست؟!
سلام مهربون
ساعت کشاورز توی انبار علوفه گم شده بود.
بچه ها رو صدا کرد و گفت :
ساعتم گم شده، هر کی پیداش کنه جایزه خوبی بهش می دم.
اونا هم شروع کردند به جستجو.
هیاهوئی شده بود و هر کسی چیزی می گفت :
- یعنی جایزه اش چیه؟
- هر جوری شده پیداش می کنم.
- باید همین جاها باشه.
اما بعد از کلی جستجو و ناامید از پیدا کردن ساعت، اونجا رو ترک کردند.
ولی یکی شون از کشاورز خواهش کرد بذار بمونم و بازم بگردم.
و هنوز دقایقی نگذشته بود که با ساعت از انبار علوفه اومد بیرون.
کشاورز که چشم هاش از خوشحالی برق می زد، با تعجب پرسید :
چجوری تونستی پیداش کنی؟!
پسر کوچولو گفت :
خیلی ساده!
آروم روی زمین نشستم و خوب گوش کردم.
صدای تیک تاک ساعت رو که شنیدم، رفتم به سمتش.
عزیز دلم بس نیست؟!
تا کی قراره بیخودی و بی نتیجه شلوغش کنیم؟
می دونی توی این هیاهو، چه فرصتهای مهمی رو از دست دادیم؟
و حواست هست که عمرمون چقدر راحت داره تلف می شه؟
کاش با آرامش می رفتیم سراغ چیزای با ارزش و گم شده زندگی مون.
چیزائی که شاید دیگه هیچ وقت نتونیم پیداشون کنیم!
توی مدرسه، جمله هائی بهمون می دادند که یه قسمتش نقطه چین بود.
معلم هم می گفت : با کلمه های مناسب، جاهای خالی رو پر کنید.
حیف که بعضی از جاهای خالی هرگز پر نمی شن.
چون شاید روزی به خودمون بیایم که فقط خاطره ای و فاتحه ای …
آخ …
داداش شاهین
📚خانه تحول
http://eitaa.com/joinchat/4214095886C657d347aab