『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
هدایت شده از حࢪفامۅنھ↻
یادمه بچگی هام وقتی می رفتم قبرستون ، سعی میکردم پام روی قبرا نره .. تا رو یکیشون می رفتم جیگرم آتیش میگرفت. چشمامو میبستم.. تو دلم براش صلوات میفرستادم.. چند سال گذشت من بزرگتر شدم اما راستش.. امروز یه چیزی فهمیدم ما دلمون نمیومد حتی روی مرده ها پا بذاریم!!! این روزا چقد راحت روی زنده ها و احساسشون پا میذاریم!!! بزرگ شدن آرزوی خوبی نبود...! بیاین گاهی هم بچه باشیم و بچگی کنیم :)!