🚩🚩 قسمت ۱۸۱ مجید گفت : حرفم که تموم شد، پرسید: مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟ گفتم: نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم.دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت: حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو خونه ما زندگی میکرد. ولی کارش درست شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای مستأجر خونه من بشی؟ اینو که گفت، خیلی ناراحت شدم، گفتم: حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو مسافرخونه زندگی نمیکردم اونم خندید و گفت: مگه من ازت پول خواستم پسرم رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل پسرم اصلاً باورم نمیشد چی میگه. ولی اون خیلی جدی میگفت. اصلا منتظر نشد تا باهاش تعارف کنم. آدرس خونه اش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم. گفت: من الان به مناسبت شب شهادت جایی مجلس دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمیگردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار. خشکم زده بود. زبونم بند اومده بود. نمیدونستم چی بگم. وقتی هم داشت میرفت، گفت: برای شام منتظرتون هستیم. من دیگه اصلا حواسم به خودم نبود نمیدونم چه جوری خودمو رسوندم اینجا... حلقه اشک پای چشمم خشک شده و باورم نمیشد چه میگوید که با زبانی که از تعجب به لکنت افتاده بود، پرسیدم: یعنی... یعنی ما الان باید بریم خونه اونا؟!!! که چشمانش به نشانه تأیید به رویم خندید و من حیرت زده تر سؤال کردم: یعنی ازمون هیچ پولی نمیخوان؟!!! و باید باور میکردم امشب به بهای شکستن دل من و مجید و به حرمت گریه هایی خالصانه، معجزه ای در زندگیمان رخ داده که مجید با لبخندی لبریز اطمینان پاسخ داد: حاج آقا گفت تا هر وقت که وضعمون رو به راه میشه، میتونیم اونجا زندگی کنیم. بدون هیچ پول پیش و کرایه ای! خیال میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم باور کنم در دل این جهنم گرم و تاریک، دری از بهشت به رویمان باز شده که دیگر مجبور نبودیم در این اتاق تنگ و دلگیر بمانیم. چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک را از روی زمین بلند کرد و دیگر نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پله های بلند و طولانی مسافرخانه سرازیر شدیم. به قدری هیجان زده بودیم که فراموشمان شده بود مدارک را از مسئول مسافرخانه بگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم خروج را تکمیل کنیم. مثل اینکه به یکباره از حبس ابد خلاص شده باشیم، سراسیمه به سمت خیابان اصلی میرفتیم تا هر چه زودتر به بهشت موعودمان برسیم. نه من با کمردردی که داشتم میتوانستم راحت قدم بردارم، نه جراحت پهلوی مجید اجازه میداد به سرعت راه برود، اما هر دو به قدری خوشحال و هیجان زده بودیم که همه دردهایمان را فراموش کرده و تنها به اشتیاق خانه جدیدمان می رفتیم. حالا پس از چندین ساعت کز کردن در تاریکی محض و گرمای شدید، به هوای تازه و خیابان های نورانی رسیده بودم که با ولعی عجیب، گرمای مطبوع شب بندر را نفس میکشیدم. سر خیابان تاکسی گرفتیم و مجید آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند. تا کسی کهنه و فرسوده ای که روی هر دست انداز، تکانی میخورد و دل و کمرم را در درد شدیدی فرو میبُرد. هر چه به خانه حاج آقا نزدیکتر میشدیم، اضطرابم بیشتر میشد که میخواستم تا دقایقی دیگر به میهمانی افرادی غریبه رفته و فقط یک میهمانی ساده نبود که برای اقامتی به نسبت طولانی به این خانه نا آشنا دعوت شده بودم. ولی هر چه بود، از نشستن در گوشه اتاق مسافرخانه بهتر بود که ناگهان چیزی به ذهنم رسید و بند دلم پاره شد. همانطور که روی صندلی عقب تاکسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم: مجید! اینا میدونن من سنی ام؟ به سمتم چرخید و با خونسردی جواب داد: نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟ هرچند ما سالها در این شهر بدون هیچ مشکلی با شیعیان زندگی کرده بودیم، ولی باز هم میترسیدم که این روحانی شیعه بفهمد میهمان خانه اش یک دختر اهل سنت است و مسبب همه این آوارگی ها، پدر وهابی همین دختر بوده که دعوت سخاوتمندانه اش را پس بگیرد و باز هم سهم ما آوارگی شود که با لحنی معصومانه تمنا کردم: میشه بهشون حرفی نزنی؟ لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: چشم، من حرفی نمیزنم. ولی از چه میترسی الهه جان؟ سرم را پایین انداختم و آه بلندی کشیدم که خودش فهمید در دلم چه میگذرد. دستهای لرزانم را با همان یک دستش گرفت تا قلبم به حمایت مردانه اش گرم شود و با لحنی غیرتمندانه دلم را آرام کرد: الهه! من کنارتم عزیزم! نگران چی هستی؟ هر اتفاقی بیفته، من پشتت وایسادم! ولی میدید دل نازکم به لرزه افتاده که با آهنگ دلنشین صدایش دلداری ام میداد: اون خدایی که جواب گریه های من و تو رو داد، بهتر از هر کسی میدونست کارمون رو به کی حواله کنه! ادامه دارد ... دخترانه🌸 @dokhtaraane