✨✨📒✨✨
#رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖
#در_آغوش_یک_فرشته
📋
#قسمت_هشت
📝
#نویسنده_آینازغفاری_نژاد
بارفتن اون ، منم اشک هام سرازیر شد..
آنالی...😭
کمرم خم شده بود ولی نباید میشکستم ...
نباید سوژۀ کل دانشگاه میشدم ...
به سرعت از دانشگاه بیرون زدم ...
مقصدم رو نمی دونستم ...
فقط می دونستم باید برم
باید برم جایی تا افکارم رو جمع و جور کنم ...
به خودم که اومدم دیدم شب شده و من جلوی مسجد امام علی هستم !😢
حرصی از خودم و کارها و گند های پی در پی ام ،پام رو روی پدال گاز تا آخر فشار دادم و ماشین از جا کنده شد ...
با حال خرابی به خونه رسیدم ...
بدون بردن ماشین به داخل پارکینگ رفتم بالا ...
وارد خونه که شدم صدای مامان توی گوشم پیچید
+ وای... این چه سر و وضعیه ؟ چی شده؟ 😧
_مامان ولم کن حوصله ندارم
خواستم راه پله ای که به اتاقم منتهی میشه رو پیش بگیرم که با صدای بلند و تهدید آمیزش متوقف شدم ...
+ مروا یه قدم دیگه برداری خودت میدونی چیکارت میکنم ...😠
کلافه به سمت مامان برگشتم
_میشنوم
+تا این موقع شب کجا بودی؟😑
_از کی تا حالا من براتون مهم شدم ؟!
بیرون بودم 🙄
+گفتم کجا بودی؟!
_واییی مامان !
+یامان
مروا تو چرا اینجوری شدی ؟ چته !! اون از مهمونی که یه دفعه غیبت زد و رفتی نصفه شب اومدی ، اینم از امشب که دیر اومدی .. اونم با این سر و شکل! بگو مشکلت چیه تا حل کنیم .
_حل کنیم ؟
چی رو حل کنیم؟
ها؟
چی رو حل کنیم مامان ؟ تو از واژه مامان فقط و فقط اسمش رو به یدک میکشی! توی این بیست سال یه بار شده کنار هم غذا بخوریم ؟ یه بار شده بوی غذات ، توی این خراب شده بپیچه ؟
یه بار شده بیای بگی مروا دردت چیه ؟!
مُردی ؟
زنده ای ؟
آره ؟ اومدی ؟😡
+ اما ... اما تو چیز هایی رو داشتی که کمتر دختری تو این شهر داشته! ما بخاطر تو و آیندت اینهمه صبح تا شب تلاش میکنیم...
داد زدم:
_من این آینده کوفتی رو نمیخوام 😠
کی رو باید ببینم ؟
من مامان میخوام ...
بابا میخوام ...
دوست داشتم روز اول مدرسه مامانم کنارم باشه نه زن همسایه !...
من میخواستم بابام بیاد دنبالم نه داداشم !
توی این بیست سال تنها سنگ صبورم کاوه بود که اونم ازم گرفتن 😭
دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن ولی من کوتاه نیومدم
_تو حتی به من شیر ندادی ... میفهمی ؟!
توفقط منو به دنیا آوردی که ای کاش همون موقع میمردم و به این دنیای کوفتی نمیومدم 😭😭😭
بعد از کاوه ، آنالی شد همه کس و کارم
اون برام هر کاری کرد
ولی شما چی کار کردید؟😭
می دونی مشکل شما و بابا چیه ؟!
فکر میکنید همه چیز پولِ!
همه چیز خریدنیه
حتی پدر
حتی مادر
تو دیگه مادرم نیس ...
با سوختن یه طرف صورتم ،ساکت شدم
ناباورانه به مادری چشم دوختم که برای اولین بار منو زد 😟💔
چهره اش بر افروخته شده بود و از چشم هاش اشک سرازیر می شد
بابا رو دیدم که سراسیمه خودش رو به ما رسوند .
~ چی شده مروا ؟ باز خوشی زده زیر دلت ؟😡
پوزخندی تحویلش دادم و به طبقه بالا رفتم و درب اتاقم رو به هم کوبیدم ...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─