✨✨📒✨✨
#رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖
#در_آغوش_یک_فرشته
📋
#قسمت_پنجاه_و_پنج
📝
#نویسنده_آینازغفاری_نژاد
گوشی رو توی ساک انداختم و کتاب "سلام بر ابراهیم" رو برداشتم
زیپ ساک رو بستم و بعد از درست کردنِ روسری ام و پوشیدنِ کفش هام از چادر بیرون اومدم
روی تپه ی بزرگی نشستم و به روبروم خیره شدم
کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خواندنِ قسمتِ "تفحص" :
📖
: خاک فکه بوی غربت کربلا می دهد
📖
: دیگر شهدا تشنه نیستند . فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه !
📖
: زیاد دنبال ابراهیم نگردید
او میخواسته گمنام باشد . بعید است پیدایش کنید . ابراهیم در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد
به اینجا که رسیدم متوجه قطرات اشکی شدم که از چشم هام با سرعت پایین می اومدن
دیگه به آخر خط رسیده بودم ، واقعا خسته شده بودم از خودم !
دوری از خدا ، بیست سال دوری از خدا !!!!
از ادعا ، از غرور خیلی خسته شده بودم 😞
یه جوونی اینجوری میره ملاقات خدا
یه جوونی هم مثل من وسط گناه ! 😭
آخه یه آدم چقدر میتونه زندگیش تباه باشه ؟!😭
هق هقم اوج گرفته بود و صداش بین دوتا دستام که جلوی دهنم گرفته بودم خفه میشد
سرم رو بین زانوهام قایم کردم و بیشتر گریه کردم
توی همون حالتی که سرم پایین بود متوجه دو تا کفش مشکی شدم که روبروم قرار گرفت !
هین بلندی گفتم و با ترس همونجور که روی خاک ها نشسته بودم ؛ به عقب خیز برداشتم و سرم رو بلند کردم 😨
ای بر خرمگس معرکه لعنت !
خدایا چرا هر وقت حال من بده این مثل جن ظاهر میشه ! 😩
مانتوم رو تکوندم و همین که خواستم بلند بشم ، سَرم گیج رفت و دوباره افتادم زمین
سرم رو با دستام گرفتم که آراد جلوم زانو زد و روی دوتاپاش نشست
• خانم فرهمند ، چرا متوجه نیستید ؟!
گرما برای شما سَمه !
اگر اینجا بمونید ممکنه دوباره خون دماغ بشید 😕
دوتا دستام رو ، روی زمین قرار دادم و بالاخره بلند شدم که آراد هم همراه من بلند شد
با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفتم
_ به شما هیچ ربطی نداره که من خون دماغ بشم یا نشم !
اصلا چرا هرجا من میرم تو مثل جن ظاهر میشی ؟! 😠
کلافه ادامه دادم
_به خدا دیگه خستم کردی !!
اصلا میخوام خون دماغ بشم و تشنج کنم بمیرم ، تو چه کار داری؟😠
در حالی که از حرف هام جا خورده بود گفت:
• بنده فقط داشتم از اینجا رد میشدم که شما رو دیدم ، از طرفی که دکتر گفته بود گرما براتون سَمه اومدم بگم برید داخل ... 😑
در مقابل بی ادبی که بهش کردم زبونم بند اومده بود و حرفایی که زده بودم رو هیچ جوره نتونستم جمع کنم
چیزی نگفتم و در سکوت به سمت چادر ها حرکت کردم...
برای اینکه سر و صدا نکنم و بچه ها بیدار نشن ، خیلی آروم رفتم داخل ، که با کمال ناباوری دیدم همه بچه ها بیدارن و دور آیه جمع شدند! 😐
بهار با داد گفت
* دختر تو کجایی !؟
بیا زن داداش آیه رو ببین چه خوشگله 😍
بعد از گفتن این حرفِ بهار ، همه شروع کردن به خندیدن
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─