🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_شصت_و_پنج 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ° مروا ° چند ساعت بعد ، عمو جلال و پدر و مادرِ سمیه رفتن بیرون سهراب و سمیه در حال صحبت کردن بودن که با شنیدن کلمه "حجتی" گوش هام تیز شد! همون جور که لیوان های شربت رو بر می داشتم به صحبت هاشون هم گوش می دادم سهراب با لهجه گفت : ~ عا سمیه ، همون پسره که پارسال اومده بود... چشماش آبی بود ، آقای حجتی اگر اشتباه نکُنم اسمش بود دیشب بچه ها می گفتن تو جاده قدیمیِ با بچه های سپاه تا صبح دنبال یه خانومی گشتن ، از فُؤاد شنیدُم که موقع تفحصِ شهدایی که دیشب پیدا شدن ؛ اون خانوم بوده ولی بعدِ اون ، غیبش زده و دیگه ندیدنش ... خیلی دنبالشن بچه ها میگن تو اون جاده غیر ممکنه کسی به دادش رسیده باشه و ممکنه گیر حیوونا افتاده باشه طفلک ! ولی آقای حجتی توی اون هوا ، داره وجب به وجب خوزستان رو میگرده تا پیداش کنه با شنیدن حرفاش موهای بدنم سیخ شد و لرز عجیبی گرفتم حجتی دنبال من میگشت ؟! با این فکر، کارخونه قند سازی توی دلم راه افتاد ! لیوان ها رو توی ظرفشویی گذاشتم و سمیه رو صدا زدم سمیه بدو بدو به سمتم اومد ، همین که خواستم لب باز کنم و حرف بزنم، آروم گفت : + وای مروا ، اینا با تو هستن؛ درسته ؟ 😳 یه چیزایی راجع به فرارم به سمیه گفته بودم.. برای همین با صدای لرزون گفتم : _ آ ... آره سمیه با منن ، خواهش میکنم سمیه ! خواهش میکنم به داداشت چیزی نگو ! به مامانتم بگو حرفی نزنه، بگذار من برم تهران ، نمی خوام با اینا برم .. خواهش میکنم سمیه 😢 سمیه نگاهی به داداشش انداخت و گفت : + سهراب خیلی تیزه، باید مراقبش باشم بو نبره ، چند بار ازم پرسید که از کجا اومدی و کی هستی؛ گفتم دوستِ نرگس،دخترِ خاله منیژه ای... ولی مطمئنا شک کرده! چون اصلا قیافت به جنوبیا نمی خوره ! حالا نگران نباش نیم ساعت دیگه حرکت می کنید 🙂 لیوان ها رو شستم و توی آبچکان گذاشتم دست هام رو با پشت مانتوم خشک کردم و از کشک هایی که روی اُپن بود یکی برداشتم ، چشمکی به سمیه زدم و با خنده به سمت اتاقش رفتم چادر و روسری رو از سَرم در آوردم و گوشه ی اتاق انداختم ، با یادآوری اینکه اینجا اتاق سمیه هست ؛ برداشتمشون و روی چوب آویزون کردمشون 🙄 هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که تقه ای به درب اتاق خورد _کیه ؟ + مروا جان، سمیه ام میتونم بیام تو ؟ _آره عزیزم بیا سمیه سریع وارد اتاق شد و درب رو پشت سرش بست اومد کنارم روی تخت نشست و سرش رو انداخت پایین داشت پوست انگشت هاش رو میکَند! _چیشده چرا مضطربی؟ نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت: + سهراب میخواد باهات حرف بزنه این پسر خیلی تیزه . قطعا یه چیزایی بو برده 😢 با شنیدن حرف های سمیه ، چشم هام گرد شد حالا چه غلطی کنم ؟ نکنه حجتی بیاد و منو ببره ! افکار منفی رو پس زدم و از جام بلند شدم به طرف در رفتم هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که سمیه گفت : + مروا کجا؟ _ پیش آق داداشت 😐 + آخه با این وضعیت؟ نگاهی به خودم انداختم چند ثانیه طول کشید تا مشکلش رو پیدا کنم ! محکم کوبیدم به پیشونیم 🤦‍♀ سمیه، خندون، روسری و چادر رو برداشت و جلوم قرار گرفت روسری رو با دقت روی سرم انداخت و با چند تا گیره محکمش کرد و مدل داد بعد از اتمام کارش ، چادر رو ، روی سرم انداخت و به طرف آینه قدی ، هُلم داد ... با دیدن خودم کُپ کردم ! حجاب به قدری روی صورتم نشسته بود که از نگاه کردن به خودم سیر نمی شدم 🙂✨ بالاخره با صدای سمیه از آینه دل کندم و به طرفش برگشتم + مگه خوشگل ندیدی ؟ 😂 نخودی خندیدم و گفتم : _خیلی تغییر کردما ! + آره . خوشگل تر شدی بدو بریم که سهراب الان صداش در میاد لبخندی زدم و گفتم: _ بریم 🙂 ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─