سلام سلامم به عزیزان
اومدم براتون داستان مسافرتم تعریف کنم
خوب یا بد مینویسم .
امید وارم که لذت ببرید
بالاخره با چن اتفاق کوچک بزرگ معلوم نبود میریم یا نه ولی قسمت شد که برم ...
رفتیم ۱۵ ساعت در راه بودیم اینقدر شوق و هیجان داشتم ساعت خیلی دیر میگذشت
مخصوصا یه همسفر هم داشتم که همش خواب بود 😒😕
حوصله ام سر رفته بود ....
ولی بالاخره رسیدیم ساعت ۴ونیم صبح .
از همان اول شهری بسیار دلنشینی بود ...
همون روز اول من و خالم شدیم مسئول پشتیبان آشپزخونه
😨😱کارهای آشپزخونه ماشاالله زیاد بود یک دقیقه هم نمیشد استراحت
علاوه بر کارهای آشپزخونه کارهای دیگه هم انجام میدم .
چون دوس داشتم از تمام لحظه هام استفاده کنم برا ارباب ....
بعداز صبحانه همه یا علی گفتن شروع به کار کردیم ..
😂😁من خالم هم قبل اینکه بچه ها حرف بزنن ازشون پذیرایی میکردیم
اینقدر اونجا راحت بودیم که فکر میکردیم خونه خودمون .
از همان روز اول احساس ناراحتی که قرار اینجا رو ترک کنیم ناراحتم میکرد.
موقع ظهر هم ناهار آماده کردیم همگی خوردم
الیته چن تا غذا هک اضافه موند رفتم پخش کردم .
همون روز کع کارها انجام شد با خالم به مسجد اونجا رفتیم نماز خوندیم گشتیم تا حال هوامون عوض بشه
شب هم با دوستان تا نزدیک ها صبح بازی کردیم .
روز دوم زودتر از همه بیدار شدم رسیدم به آشپزخونه و صبحانه رو آماده کردیم.
دوباره همگی شروع به کار کردیم
وسط های ظهر بود بچه ها آب بازی کردن
البته بنده روهم خیس کردن
این سری همگی باهم هماهنگ شدیم و کارها سریعتر انجام شد .
شروع کردیم وسطی بازی کردیم
چون پنج شنبه بود حلوا درست کردیم رفتیم
مزار شهدا ..
خیلی دل نشین بود اونجا آرامش خاصی داشت.
خب روز سوم شد هروز هم روز موعد نزدیک میشدیم و من هم دل کندن از اونجا سخت
روز سوم که اینقدر پای گاز بودیم داشتیم سیب زمینی سرخ کرده درست میکردم حالم خراب شد .
درست کار آشپزخونه سخت بود ولی با یه خسته نباشی اجرت با آقا همه خستگیم از ببین میرفت
جوری بود که مربی میگفت بشین ولی من نمیخواستم البته از اونجایی که لجبازی خیلی زود بلند شدم .
چون شبش مربی ها میخواستن برن کربلا خیلی کار داشتیم .
البته قبل اینکه برگردیم رفتیم خونه همسایه مهرانی به عنوان خداحافظی 👋🏻👋🏻
نجمه خانم زن خیلی صمیمی و مهمان نوازی بود
آخ آخ خیلی دلتنگ مربی هام هستم شبی که داشت راهشون میکردیم کربلا انگار خانواده خودم راهی میکردم ...
😭😢انشاالله دوباره قسمت شه دور هم جمع بشیم تا به این حد من به کسی وابسته نشدم.
روز چهارم هم که دیگه وسایل جمع کردیم آماده برگشت بودیم
این سفر هم مثل بقیه سفرها به پایان میرسانم..
سفر عالی بود .
دلم دوباره همون جمع رو میخواد
آنشالله فرصتی بشه دوباره هم ببینیم .....
🙈😊
و ممنون از همه مربی ها و سرپرست ها و سرگروه های این کار عالی دستتون درد نکنه اجرتون با آقا
انشاالله این کار ها ادامه پیدا کنن
#نهضت_قلم
#به_وقت_حسین
#باشگاه_نويسندگان_من_ما
#روایتهای_دخترانه_اربعین
https://eitaa.com/dokhtaran_tahavol