هدایت شده از شب‌پر‌ستاره‌با‌او:)!
شلوغَست؛خیلی. من دیگر توانِ ماندن در این شهر را ندارم. من را با خود ببر؛ببر به آنجا که، با نگاهشان قضاوتم نکنند، با زبانشان قلبم را نشکنند، از عشق دم بزنند اما اصلا ندانند عشق چیست، جایی که بتوانم خودم باشم! خودم و خدا و او.. با خنده ای برلب، قلب عاشق و ذهنی آرام. آیا جایی بهتر از کنارِ پدر بودن، پیدا میکنی؟ نه! کاش‌ من هم مثل ‌تو پیش علی زیستن کنم:)"