📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت-هشتم ⚘🌱عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم.باید به دنبال کار دیگری باشم.یک بار دیگر پول هایم را شمردم.تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهران و برادرانم افتادم و در حال گریه به خواب رفتم. صبح برای پیدا کردن کار جدید راه افتادم، داخل یک خیابان که تعدادی هتل در آن بود رسیدم.یکی یکی سوال کردم.اما هر کدام به بهانه ای قبول نمی کردند. ⚘🌱ناامید و خسته وارد یکی دیگر از این هتل ها شدم.مرد چاق نگاهی کرد.با قدری تندی سوال کرد:"چه کار داری؟"با صدای زار گفتم:"آقا کارگر نمی خوای؟"چهره مرد عوض شد.گفت:"اسمت چیه؟" گفتم:"قاسم۰" -فامیلی ت؟ -سلیمانی. -مگه درس نمی خونی؟ -چرا آقا؛ولی می خوام کار هم بکنم. مرد میان سال یک دیس برنج با خورشت آورد.اولین بار بود می دیدم.بعدا فهمیدم چلو خورشت سبزی می گویند. ⚘🌱طبع عشایری ام اجازه نمیداد اینجوری غذا بخورم.گفتم:" نه، ببخشید، من سیرم." حاجی که بعدا فهمیدم حاج محمد است،با محبت خاصی گفت:"پسرم،بخور." ظرف غذا را که تا تَه خوردم و یک نوشابه پِپسی که در شهر دیده بودم را سر کشیدم. حاج محمد گفت:" می تونی کار کنی و همینجا هم بخوابی و غذا بخوری. روزی پنج تومان به تو می دهم. اگر خوب کار کردی،حقوقت را اضافه می کنم." برق از چشمانم پرید😍 &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا ❤ ⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘ http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani