عمه همه جا را دنبالش گشت؛
عمه خیلی نگران بود،
اما پیدایش نکرد ..
به طرف قتلگاه رفت شاید آنجا باشد.
جلوتر رفت و دید جسم پاره پاره ی پدر را،
در آغوش کشیده بود و با او درد و دل میکرد ..
عمه خیلی تلاش کرد رقیه را از تن پدر جدا کند اما نتوانست؛
خواهران رقیه را صدا کرد شاید آنها بتوانند او را با خود ببرند ..
وقتی داشتند برمیگشتند،سکینه خاتون از رقیه پرسید:
چگونه از بین آن همه پیکر پاره پاره و بی سر،پیکر پدر را پیدا کردی؟
سه ساله جواب داد:وقتی دنبال جسم پدر بودم،
ناگهان صدایی شنیدم که میگفت:رقیه جان بیا اینجا💔 ..