قبل از ورود به اردوگاه مارا بازجویی می کردند.از اتاق بازجویی فقط صدای ناله می آمد😣. جوانی بود که با لباس پاسداری اسیر شده بود.اورا می زدند😡 و می گفتند: تو پاسدار خمینی هستی😡 هیچ حرفی نزد😇 حسابی از دست او عصبانی شدند😡😠 در آخر فقط یک کلام گفت: کمی آب به من بدهید.. بعثی ها رفتند و ظرف ابی اوردند😌 به زور در دهان او ریختند.فریادی زد😥و در پیش چشمان ما در حال تشنگی جان داد🥺😭! جلادانی که وارث شمر و یزید بودند قیر مذاب به جای آب در دهانش ریختند😖😭🥺 ➖➖➖➖➖➖➖➖ حالا میدونی با خیال راحت آب تو بخور😔 این داستان هر چند کم است اما دیوانه ام کرد 😔