#پارت_پنجاه_ششم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند
چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از
ساک بیرون کشیدم. انگار باران خمپاره و گلوله بر سر
منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و
دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره
روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر
شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه
تهدیدم میکرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم
آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره های عمو، غیرتشان
برای من میتپید و حالا همه شهید شده بودند که انگشتم
سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم.
چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، سر بریده حیدر را
میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم
را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی
که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :《برو
اون پشت! زود باش!》دوباره اسلحه را به سمتم گرفته
بود، فرصت انفجار نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم
چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی
جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده
خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد
زد :《برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بی-
پدرها تقسیم کنم!》 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای
سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، هم همه ای
را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم می-
فهمیدم داعشی ها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این
دختر زیبای شیعه را تنها برای خود میخواهد. نارنجک را
با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که
گلنگدن را کشید و نعره زد :《میری یا بزنم؟》 و دیوار کنار
سرم را با گلوله ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین
انداختم و او همچنان وحشیانه تهدیدم میکرد تا پنهان
شوم. کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می-
کردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت
بشکه ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز
شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می-
ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین
میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد. با یک
دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم
تا صدای نفسهای وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان
ناله زد :《از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا
تا شماها بیاید کمکم!》 و صدایی غریبه میآمد که با زبانی
مضطرب خبر داد :《دارن میرسن، باید عقب بکشیم!》انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از
میان بشکه ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان
ایستاده و یکی خنجری دستش بود. عدنان اسلحه اش را
زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش
میکرد تا او را هم با خود ببرند. یعنی ارتش و نیروهای
مردمی به قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من
گذشته و فقط میخواست جان جهنمی اش را نجات دهد؟
هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای نجابتم از خدا می-
خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت زهرا را
گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از
ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین
کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖