•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• × بسیار هم عالی . خب ، چه کمکی از دست من بر میاد ؟ - اِهم . راستش من میخواستم . وای حالا چه جوری بهش بگم ! هوف ! زیر لب صلواتی فرستادم و سعی کردم جدی و محکم حرفم رو ادامه بدم . - راستش من میخواستم انتقالی به دانشگاه شمال بگیرم . رستمی ابرویی بالا انداخت و کمی سرش رو خاروند . × جسارتا چرا ؟! - شنیدم اونجا وضعیت شغلی خیلی خوبی داره . × اما این خواسته شما توی این موقعیت اصلا امکان پذیر نیست ! ‌با آرامش گفتم : - بله میدونم . فقط خواهشا شما یه جوری سعی کنید این انتقالی رو برای ما دو نفر بگیرید . راستی پدر هم بسیار سلام رسوندند. رستمی با شنیدن جمله آخرم خودش رو جمع و جور کرد و با صدایی که سعی داشت نلرزه گفت : × بسیار خب . پس تا فردا صبر کنید ، ببینم چی کار میتونم کنم . لبخندی زدم . - من این رو جواب خوبی تلقی میکنم . پس منتظر جواب تون هستم . با اجازه . روی صندلی نشست و گفت : × به سلامت . به سمت در رفتم که با یادآوری چیزی باز به سمتش برگشتم . - آها راستی . لطفا کسی از این موضوع چیزی متوجه نشه . ×چرا ؟! لبخندی زدم . - ‌با اجازتون . چه قدر از این رستمی بدم میاد ! میخوام سر به تنش نباشه . مرتیکه فوضول . نگاهی به آنالی کردم و با چشم و ابرو بهش فهموندم از اتاق خارج بشیم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •