•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• با دیدن کاوه و بابا چشمام برقی از خوشحالی زد . در رو باز کردم و پریدم توی حیاط و با داد گفتم : - کاوه چی شد ؟! جوابش مثبت شد ؟! خنده ای کرد و لپم رو کشید . + احتمالا تا آخر شب مشخص میشه . بهمون گفتن یه چند ساعت دیگه آماده میشه ولی خیلی شلوغ بود ، هوا رو هم که گرم کرده دیگه اومدیم خونه ، عصر ان شاءالله میریم دنبالش . لبخند دندون نمایی به کاوه زدم و به سمت بابا رفتم و پلاستیک های میوه رو از دستش گرفتم . پلاستیک ها رو ، روی اپن گذاشتم و به بهونه خوندن کتاب به سمت اتاقم پا تند کردم . موبایلم رو برداشتم و شماره آنالی رو گرفتم . + جانم . - سلام خوبی ؟! + سلام ، قربانت ممنون ، تو خوبی ؟! مامان اینا خوبن ؟! چه کردی ماجرای آقا علیرضا رو ؟ - فدات همه خوبن ، سلام دارن خدمتت . هیچی به مامانم گفتم جوابم منفیه اونم به عمه میگه . + زندگی خودته ، خودت باید تصمیم بگیری ولی یکم بیشتر باید فکر بکردی . نمی دونم ، پیش مشاوری چیزی می رفتید ! کلافه گفتم : - آنالی من زنگ زدم یکم حرف بزنیم بلکه حالم بهتر بشه نه اینکه دوباره این حرفا رو بزنی ! + باز تو گفتی آنالی ! - وای ! بابا هشت سال برام آنالی بودی . ادامه دارد ... 🌹🌿^^ دختــران‌زینبــے • 💛🌻💛🌻💛 •