•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_نود_و_دوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
با دیدن کاوه و بابا چشمام برقی از خوشحالی زد .
در رو باز کردم و پریدم توی حیاط و با داد گفتم :
- کاوه چی شد ؟!
جوابش مثبت شد ؟!
خنده ای کرد و لپم رو کشید .
+ احتمالا تا آخر شب مشخص میشه .
بهمون گفتن یه چند ساعت دیگه آماده میشه ولی خیلی شلوغ بود ، هوا رو هم که گرم کرده دیگه اومدیم خونه ، عصر ان شاءالله میریم دنبالش .
لبخند دندون نمایی به کاوه زدم و به سمت بابا رفتم و پلاستیک های میوه رو از دستش گرفتم .
پلاستیک ها رو ، روی اپن گذاشتم و به بهونه خوندن کتاب به سمت اتاقم پا تند کردم .
موبایلم رو برداشتم و شماره آنالی رو گرفتم .
+ جانم .
- سلام خوبی ؟!
+ سلام ، قربانت ممنون ، تو خوبی ؟!
مامان اینا خوبن ؟!
چه کردی ماجرای آقا علیرضا رو ؟
- فدات همه خوبن ، سلام دارن خدمتت .
هیچی به مامانم گفتم جوابم منفیه اونم به عمه میگه .
+ زندگی خودته ، خودت باید تصمیم بگیری ولی یکم بیشتر باید فکر بکردی .
نمی دونم ، پیش مشاوری چیزی می رفتید !
کلافه گفتم :
- آنالی من زنگ زدم یکم حرف بزنیم بلکه حالم بهتر بشه نه اینکه دوباره این حرفا رو بزنی !
+ باز تو گفتی آنالی !
- وای !
بابا هشت سال برام آنالی بودی .
ادامه دارد ...
🌹🌿^^
دختــرانزینبــے
• 💛🌻💛🌻💛 •