بلند شدم و کنارش روی دونفره نشستم دستی به شونه ش کشیدم... سر بلند کرد و با بغضی که سعی میکرد صداش رو نلرزونه و البته موفق هم نبود، گفت: _من نمیتونم باور کنم هیچ کدوم حرفاش رو نمیتونم باور کنم چطور حرف کسی که بیست و پنج سال بزرگم کرده رو بزارم کنار و حرف کسی که هیچ وقت نبوده رو قبول کنم؟ _کاری با راست و دروغ حرفش ندارم ولی الان بالاخره یه چیز مهم برات روشن شد تو فکر میکردی که مادرت تو رو گذاشته و رفته و اصلا هم براش مهم نبودی و هیچ وقت بهت فکر نکرده ولی الان دیدی که اینطور نیست و خیلی هم دوستت داره این خودش کشف بزرگیه نیست؟ کمی با دقت نگاهم کرد و بعد سر تکون داد و تکیه داد به پشتی مبل... فکرم پیش ژانت بود که لابد اونم الان داشت توی اتاقش نوحه میکرد سه یتیم دور از مادر در یک قاب! یکی باید به حال خود من گریه میکرد که وضعم از همه شون بدتر بود و به روی خودم نمی آوردم! صدای کتایون از فکر بیرونم کشید: تو اگر جای من بودی چکار میکردی؟ _خب معلومه باهاش حرف میزدم ازش توضیح میخواستم میگشتم دنبال حقیقت خیلی هم کار سختی نیست همونطور که مادرتو تونستی پیدا کنی راست و دروغ ماجرا رو هم میتونی پیدا کنی! فقط اگر منطقی باشی و خوب بگردی اولین قدمش هم حرف زدن با مادرته... تازه فقط این نیست تو وظیفه ی اخلاقی داری نمیتونی زنگ بزنی زندگی اونو زیر و رو کنی و بعد قایم شی اون دلتنگته! مادرته... _نه الان نمیتونم... فعلا نه... اینهمه سال من سختی دیدم و انتظار کشیدم یکمم اون تجربه کنه _اینهمه سال اونم پا به پای تو انتظار کشیده دیدی که اگر براش مهم نبود حالش اونطور عوض نمیشد بعدم تو اصلا حق نداری خودتو با اون مقایسه کنی اون... صدای پیام گوشیم بلند شد پیام رو باز کردم یه عکس از یه خانم میانسال که... به شدت شبیه کتایون بود... بالبخند بین عکس و کتایون چشم چرخوندم کلافه گفت: کی بود؟ گفتم: اگه مشتلق میدی بگم _اذیت نکن تو ام حوصله ندارم... _باشه پس هیچی _باشه بگو... مشتلق چی میخوای؟ دلم سوخت: نخواستم بابا... مامانت عکسشو فرستاده گوشی رو از دستم قاپید و به عکس چشم دوخت... دوباره اشکهاش راه باز کردن بعد از چند ثانیه سرش رو تکون داد که اشکها از جلوی چشمش کنار برن و همزمان لبخندی زد: چقدر شبیه منه... خندیدم: تو شبیه اونی دیوونه نه اون شبیه تو... لبخندش عمیقتر شد: خب همون... زدم روی شونه ش: تا تو مشغولی من یه سر به ژانت بزنم... بلند شدم و رفتم سمت اتاق ژانت پشت در ایستادم و در زدم بعد از چند ثانیه گفت: بله؟! در رو باز کردم:اجازه هست؟ _بیا تو چشمهاش کاملا سرخ بود ولی دیگه خبری از اشک نبود پرسیدم: تو دیگه چت شد آخه؟ _کتایون... حداقل میتونه صدای مادرش رو بشنوه ولی من دیگه نمیتونم... خیلی دلم براش تنگ شده! کاش یه معجزه اتفاق می افتاد و میتونستم یه بار دیگه صداش رو بشنوم! دستش رو گرفتم و کمرش رو نوازش کردم: _زندگی توی این دنیا با از دست دادن عجین شده... با رنج! ذات ماده همینه بهتره دلخوشی اصلی آدم چیزی باشه که هیچ وقت از بین نره! از جام بلند شدم: یکم استراحت کن منم نمازمو بخونم ولی بعدش باهاتون کاردارم! ضمنا یادت نره امشب شام با توئه اونم شام فرانسوی راستی اسمش چی بود؟ لبخندی زد: کسوله! ایتا @dokhtaranzeinabi00