ادامه👇🏻
چون نمیتونستم حرف بزنم تماس رو قطع کردم.
به محمد نگاه کردم که متوجه نگاهش به خودمشدم سریع نگاهش رو برداشت
دوباره قلبم افتاده بود به جون قفسه سینم
دستام رو توهم گره کردم که نگاهم افتاد به لاک ناخنام.
همه ی حس خوبم کنار رفت و جاش رو به اضطراب داد
دلم نمیخواست رفتار محمد با من دوباره مثه قبل شه.
تفاوت رفتارش با قبل کاملا مشهود بود.قبلا یه نگاهم بهم نمینداخت. اصلا وجود من رو حس نمیکرد.
اما الان حرف زد باهام و بهم گفت شما
آستین چادرم رو پایین کشیدم و دستام رو پنهون کردم مامان گفت:
+ما نمیدونستیم قراره تو بیمارستان شمارو ملاقات کنیم وگرنه دست خالی نمیومدیم دیگه ببخشید.
از یخچال ابمیوه برداشت و براش تو لیوان ریخت ادامه داد:+نباید اینجوری بشینی
بالشش رو پشت سرش درست کرد و گفت:
+اها درست شدحالا تکیه بده.محمد مظلوم سکوت کرده بود و به حرفاش گوشمیکرد🌹*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡
#فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
🕊
@dokhtaranzeinabi00