📗 ادامه ی کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۱
📢 صدای ممتد بوق ماشین...
ذره های شن و خاک با این صدا به رقص درآمدهاند! از زمین بلند
میشوند و چرخی میزنند و اینجا و آنجا آرام میگیرند... کسی انگار
شنهای ساعت شنی را به آسمان پاشیده است! زمان را گُم کردهام.
لباسهایم، دستهایم، صورتم، خاکآلود است... زانوانم را با زمین
آشتی دادهام. صورتم، خاک را مسح میکند...
سنگین شده ام انگار، اما نه، سبکم، خیلی سبک! آفتاب حزیران، حتی
در عصرگاه با آدمیزاد تندی میکند؛ اما از بین ذره های خاک، سخت
است که راهی برای تابیدن بیابد. میبینم آفتاب را اما چشم هایم را
نمیزند. گرمم نمیکند این آفتاب. دست های سیدغفار اما گرم اند.
میلرزند وقتی به گلویم میرسند، مثل دست های مردی که جان، تازه
در بند بند انگشتانش جاری شده باشد.
خرده شیشه های روی زمین، به آفتاب گرا میدهند. تجربه تماشای
تلفیق تأللوئشان با شنیدن موسیقی گوشخراش بوق ماشین و
استشمام بوی خاک به رقص آمده، برایم تجربه جدیدی است.
دست های سیدغفار دورتر میشوند. ذره های ساعت شنی هم دارند
آرام میگیرند اما هنوز پراکنده اند. سوت زوزه مانندی، خلوتم با خاک
را بهم می زند.
چشم هایم کمی می سوزند. اعتنا نمیکنم. هُرم گرما در سرسرای قلبم
سرک میکشد؛ منشأ این گرما اما آفتاب نیست. زمان را گُم کرده ام.
انگشتهایم... میخواهم بشمارم؛ جمع میکنم انگشتانم را... بشمار
یک، دو، سه، چهار، پنج... بیست
...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔
#راستی_دردهایم_کو