#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_پنجاه_سه
-اونجا یادم اومد که تو کی...دلم میخواست همون لحظه زمین دهن وا کنه...دلم میخواست همون جا بمیرم... وقتی رفتی...به رفتنت خیره شدم...دلم میخواست صدات کنم بهت بگم برگرد...برگرد من تازه فهمیدم تو کی...ولی نمیتونستم...
-محمدرضا ...
-من میشناسمت...تو خانومم بودی...
-برای چی بهم نگفتی...
-نمیتونستم.
صدایم را بلند تر کردم و با گریه میگفتم:
-چرا نمیتونستی؟؟؟چرا تظاهر به فراموشی میکردی...چرا بهم دروغ گفتی...چرا اذیتم میکردی...
فریاد زد:
-نمیتونستم...نمیتونستم.
-برای چی نمیتونستی؟؟؟؟
-دلم میخواست قبلش رفتارمو جبران کنم...
-چی میگی محمدرضا؟؟؟حالت خوشه؟؟؟جبران چی؟؟؟؟
-من باهات بد رفتاری کردم و دلم نمیخواست اینطوری باشه...دلم میخواست اول رفتارمو درست کنم و بعد بهت بگم که من...
حرفش را قطع کردم:
-این حرفا چیه میزنی تو اگر همونجا بهم میگفتی که حافظتو به دست آوردی...
-فاطمه زهرا...
-محمدرضا یعنی من نمیفهمم؟؟؟؟؟
-من اینو نگفتم.
-یعنی من درک ندارم که بدونم هر رفتاری که از تو سر زده بخاطر حافظه ی تو بوده؟؟؟؟؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
-عذر میخوام.
-عذر چی؟؟؟؟؟؟؟ بهت گفته بودم هیچوقت بهم دروغ نگو...
-حالا چیزی نشده که...
لبخندی میان اشک هایش زدو گفت:
-ببین الان من اینجام تو اینجایی...خونمون...
سرم را پایین انداختم و سمت در رفتم.
محمدرضا_کجا میری؟؟؟؟
-خونه.
از جایش بلند شد آرام آرام سمت من آمدو گفت:
-چرا خونه...اینجا...خب اینجا خونته...
-محمدرضا من از شب اتوبان به اینور میدونستم که تو داری نقش بازی میکنی. فقط چیزی بهت نگفتم که خودت همچیو بهم بگی...
سرش را پایین انداخت...ادامه دادم:
-به کمی فکر کردن نیاز دارم...
-فاطمه زهرا...
-بله؟؟؟
-پیشم بمون.
-خداحافظ...
#ادامہ_دارد...
رمان
#منو_به_یادت_بیار رو در کانال دختران محجبه دنبال کنید
@dookhtaranehmohajjabe