حجاب حالا مسابقه چی بود؟؟؟ باید عضو بسیج حلال احمر میشدیم به عرض ۲ هفته به بهترین گروه جایزه می دادند جایزه بردن به سفر کربلا به مدت ۳ هفته بچه ها خیلی خوشحال شدن مخصوصا متین که می خواست بال در بیاره چون از این ترم راحت شده بود نازی با صدا بلند گفت اخ جونننن ما اکیپ پنج نفره هم با هستیم استاد بچه ها رو صدا زد همه رفتیم به کلاس استاد درس و شروع کرد بعد از ۱ ساعت کلاس تموم شد بیرون محوطه دانشگاه قدم میزدم که چشمم به همون دختر چادری توی کافی شاپ دیدم خورد رفتم پیششش راحیل : سلام سلام عزیزم روی نیمکت نشسته بود وبه جزوهاش نگا میکرد گفتم :میتونیم با هم دوست بشیم گفت: بله چرا که نه اسم شما چیه = راحیل هستم و اسم شما =فاطمه هستم از دوستی باشما خیلی خوشبختم فاطمه جون منم همچنین راحیل جان گرم صحبت با فاطمه بودم بهش گفتم تو هم نوشته ی روی بُرد رو خوندی میای؟؟؟ فاطمه:اره میام دیگه خسته شدم گفتم : چه خوب فاطمه : اینکه خسته شدم راحیل:نه نه 😂 اینکه میای فاطمه :اها بهش گفتم :میتونم تو گروه شما باشم با شما بیام فاطمه :بله که می تونی اتفاقا خیلی هم خوشحال میشیم گفتم :خیلی ممنون نگاه سنگینی رو روی سرم حس کردم سرم رو بالا گرفتم با اخم های گره خورده دست های مشت کرده آرش روبروشدم آرش دستاش و باز کرد و جزوه های فاطمه رو از دستش کشید و ریز ریز شون کرد بلند شدم و گفتم؟؟؟؟ ادامه دارد........................