#عشق_حجاب
#پارت_12
به طرف حسینیه رفتیم وضو گرفتیم ایستادیم به نماز ....... نماز که تمام شد
شام رو اوردن به زور چند لقمه خوردین
خیلی خسته بودیم سریع خواب مون برد
یک هفته به همین منوال گذشت
و علاقه ی من بیشتر به نماز خوندن قران خوندن اضافه میشد بعد از اذان صبح تا ۱ ساعت قران می خوندیم خیلی خوب بود
تا اینکه هفته ی اخر رسید
صبح زود با صدای خوروس محله بیدار شدیم منو فاطمه و ریحانه و زینب رفتیم بیرون تا از اون هوای دلپذیر صبح به ریه هامون وارد کنیم چند تا نفس عمیق کشیدیم
فاطمه گفت : بچه ها مسابقه دو بزاریم
همه گفتیم بله ..... 1. 2. 3.
تا اون جایی که نفس و جان داشتیم دوییدیم ریحانه و زینب که عقب موندن اونا برگشتن
ولی منو فاطمه کم نیو وردیم فقط دوییدیم
بلاخره نفس زنان روی یه تپه سنگ نشستیم تا نفس به جانمان بیاد
فاطمه چشماش به یک جا خیره بود
هر چی صداش زدم انگار متوجه نمیشد
دستا مو بردم جلوش تکون دادم .....فاطمه ♡فاطمه ♡ فاطمه
تا اینکه به خودش اومد
کجایی تو دختر ۳ ساعته دارم صدات میزنم
فاطمه: ببخشید حواسم نبود
راحیل : حواست کجا بود
فاطمه: اونجارو ببین
راحیل : کجا
فاطمه:با انگشتش اشاره کرد اونجا
راحیل : فاطمه بلند شد و به اونجا حرکت کرد منم پشت سرش راه افتادم
نز دیک تر که شدم دیدم سنگ قبر شهدای محله بود
ناخداگاه دیدم فاطمه داره اشک میریزه
فاطمه چرا گریه می کنی
فاطمه گفت:
ادامه دارد.......................