بابت توضیحشون تشکر کردم واقعا حرفاش روم تاثیر گذاشت .راه افتادم سمت فاطمه اینا داشتن..... میوه می خوردن رسیدم پیششون گفتم تنها تنها فاطمه : نه گلم برا شما هم گذاشتیم بفرمایید راحیل : یه دونه سیب برداشتم مرسی سیب رو تا اخرش خوردم فاطمه گفت : فقط ۲۰ تا دیگه از وسایل ها مونده اونارو بدیم دیگه تموم میشه باید بریم شب که خوابیدیم من کلی به حرف های اون خانوم فکر کردم منم باید باحجاب بشم دوست ندارم شرمنده و مدیون خانواده شهدا باشم صبح زود که از خواب بیدار شدم بعد از کمی ورزش فاطمه رو بیدار کردم صبحونه رو خوردیم گفتم فاطمه جون بریم بیرون یکم قدم بزنیم گفت : باشه بریم باهم راه افتادیم از حرف های اون خانوم بهش گفتم گفتم می خوام با حجاب بشم فاطمه خیلی خوش حال بود از خوش حالی نمی دونست چیکار کنه اذان ظهر رو گفتن خوندیم یکم چرت زدین بعد......... ادامه دارد.......................