✨نجات معجزه آسا✨ انقدر آوار روی سرمان ریخته بود که هیچ جای تکان خوردن نداشتیم. تنها یک روزنه نور از بیرون می تابید. به خواهرم گفتم: بیا از این روزنه برو بیرون، کمکت می کنم. با این که اصلا نمی توانستم تکان بخورم. یکدفعه دیدم خواهرم از زیر آوار بیرون رفت. گمان کردم کسی او را نجات داد. بعد از آن هم کسی دست مرا گرفت و بیرون کشید. اما وقتی بیرون آمدم، هیچ کس آنجا نبود! فقط خواهرم بود که گوشه ای افتاده بود و گریه می کرد... "به نقل از سرکار خانم مومنی" @mohebbin_etrat