حکایت مأموریت کلاغ برای رساندن نان حجّة الاسلام و المسلمین جناب آقای سلیم زاده فرمودند: استادی به نام آقای امامی داشتم که نقل می کرد: در زمانی که نان کمیاب بود، من با چند نفر از رفقا به زحمت نانی تهیه کرده و به صحرا رفتیم، در آن جا به دنبال تهیه هیزم رفته بودیم که کلاغی آمد و مقدار زیادی از یک قرص نان را به منقار گرفت و پرواز کرد، یکی از دوستان من ناراحت شد و گفت: در چنین موقعیتی نباید بگذاریم که کلاغ نان را ببرد. کلاغ پس از پیمودن مسافتی روی دیوار قلعه ای نشست، تا آن شخص برای گرفتن نان جلو رفت، کلاغ نان را داخل قلعه انداخت، وی برای به دست آوردن نان وارد قلعه شده و ناگهان می بیند: درست در زیر همان محلی که کلاغ نشسته بود، شخصی با دست و پای بسته افتاده و نمی تواند حرکت کند، ولی نان به گونه ای افتاده است که در نزدیکی دهان او قرار گرفته و مشغول خوردنش می باشد. او بلافاصله دست و پای مرد را باز کرده و از حال او جویا می شود، او در جواب می گوید: دزدها مالم را بردند و مرا به این کیفیت در این جا انداخته اند و من هرچه صدا زدم، کسی نبود که به دادم برسد تا بالاخره مأیوس شدم و به خدای بزرگ پناه آوردم و از او استمداد طلبیدم تا از گرسنگی هلاک نشوم، خدا هم مرا نان داد و هم تو را روانه این جا کرد تا دست و پای مرا باز کنی. 📚 روزنه هایی از عالم غیب