به خوناب شفق در دامن شام
به خون ،آلوده ایران کهن دید
در آن دریای خون در قرص خورشید
غروب آفتاب خویشتن دید
شبی آمد که می باید فدا کرد
به راه مملکت فرزند و زن را
به پیش دشمنان استاد و جنگید
رهاند از بند اهریمن وطن را
به پاس هر وجب خاکی از این ملک
چه بسیار است، آن سرها که رفته!
زمستی بر سر هر قطعه زین خاک
خدا داند چه افسرها که رفته
در هیاهوی تاریخ به پیش میرویم، در نهانخانه دلمان، در جای جای این خاک، در وانفسای ایستادن به زیر پایمان که نگاه کنیم رد خونی است در عمق هزارهها که برای حفظ این خاک بر زمین ریخته شده است...