دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عسق_پاک_من #قسمت۸۵ #نویسنده مریم.ر وقت رفتن رسید ؛ هم خیلی خوشحال بودم چ
۸۶ مریم.ر فردا خیلی روز سختی بود😔نمیتونستم بی تابی خانواده دوست محمد رو ببینم اما از طرفی هم دلم میخواست برم مراسم ؛ زهرا هم بود من دور ایستاده بودم اما بی تابی خانوادشو میدیدم ؛ یه دخترم بود که خیلی گریه میکرد😭جیغ میزد و با گریه میگفت شهادتت مبارک ؛ چقدر ایمانش قوی که به نامزدش میگه شهادتت مبارک خوش به حالش😔 من خیلی ناراحت بودم دیگه بیشتر نمیتونستم بیستم رفتم عقب تر نشستم به زهرا هم گفتم اگه دوست داره بره نزدیک ؛ از دور جمعیتو نگاه میکردم چه جمعیت عظیمی بعد دیدم محمد از بین جمعیت اومد و دنبال من میگشت براش دست تکون دادم تا منو ببینه✋ اومد پیش من چشماش از گریه قرمز شده بود _خانومم حالت خوبه؟ _خوبم عشقم با دستم صورتشو نوازش کردم و گفتم _محمدَم گریه کردی؟😢 سرشو انداخت پایینو گفت _اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن چند دقیقه دیگه هم مراسم تموم میشه _باشه عزیزم تو نگران من نباش محمد رفت ؛ موقع راه رفتن یکم آهسته تر از همیشه راه میرفت ؛ اما آخه چرا🤔من همیشه به قدمهاش نمیرسیدم حالا چرا یواش راه میره ؛ بلند شدم تا یکم برم جلو و مراسمو ببینم ؛ نامزد دوست محمد رو دیدم ؛ طفلک خیلی ناراحت بود داشت گریه میکرد😔 از اشک اون منم گریم گرفت یدفه دلم درد گرفت گوشیمو برداشتم تا به محمد زنگ بزنم ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman