#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_ششم
با خودم گفت اسماء باور کن تعقیبت کرده چی فکر میکردی چی شد
با صداش به خودم اومدم
رسیدیم خانم محمدی...
_ نزدیک قطعه ی شهدا نگه داشت
از ماشین پیاده شد اومد سمت من و در ماشین و باز کرد من انقد غرق در
افکار خودم بودم که متوجه نشدم
- صدام کرد
بخودم اومدم و پیاده شدم
خم شد داخل ماشین و گوشیو برداشت
گرفت سمت من و گفت:
بفرمایید این هم از گوشیتون
دستم پر بود با یه دستم کیف و چادرم و نگه داشته بودم با یه دستمم
گلا رو
- گوشی تو دستش زنگ خورد
تا اومد بده به من قطع شد و عکس نصفه ای که ازپلاک گرفته بودم اومد
رو صفحه
از خجالت نمیدونستم چیکار کنم
سرمو انداختم پایین و به سمت مزار شهدا حرکت کردم
سجادی هم همونطور که گوشی دستش بود اومد دنبالم و هیچ چیزی
نگفت
همینطوری داشتم میرفتم قصد داشتم برم سر قبر شهید گمنامم
اونم شونه به شونه من میومد انگار راه و بلد بود و میدونست کجا دارم
میرم
_ رسیدیم من نشستم گلها رو گذاشتم رو قبر
سجادی هم رفت که آب بیاره گوشیم هنوز دستش بود
_ از فرصت استفاده کردم تا رفت شروع کردم به حرف زدن باشهیدم
سلام شهید جان میبینی این همون تحفه ایه که سری پیش بهت گفتم
کلا زندگی مارو ریخته بهم خیلی هم عجیب غریبه
عادت داشتم باهاش بلند حرف بزنم
یه نفر از پشت اومد سمتم و گفت:
من عجیب و غریبم
سجادی بود
وااااااای دوباره گند زدی اسماء
از جام تکون نخوردم
اصلا انگار اتفاقی نیوفتاده روی قبر و با آب شست و فاتحه خوند
سرمو انداخته بودم پایین...
خانم محمدی ایرادی نداره
بهتره امروز دیگه حرفامونو بزنیم
تا نظر شما یکم راجب من عوض بشه
حرفشو تایید کردم
_ خوب علی سجادی هستم دانشجوی رشته ی برق تو یه شرکت مخابراتی
مشغول کار هستم و الحمدالله حقوقم هم خوبه فکر میکنم بتونم....
_ حرفشو قطع کردم
ببخشید اما من منتظرم چیزهای دیگه ای بشنوم
با تعجب سرشو آورد بالا و نگام کرد
بله کاملا درست میفرمایید
دفه اول تو دانشگاه دیدمتو....
حدودا یه سال پیش اون موقع همراه دوستتون خانم شایسته بودید(مریم
رو میگفت)
همینطور که میبینید کمتر دختری پیدا میشه که مثل شما تو دانشگاه
چادر سرش کنه حتی صمیمی ترین دوستتون هم چادری نیست البته
سوتفاهم نشه من خدای نکرده نمیخوام ایشونو ببرم زیر سوال
_ خلاصه که اولین مسئله ای که توجه من رو نسبت به شما جلب کرد این
بود....
اما اون زمان فقط شما رو بخاطر انتخابتون تحسین میکردم
بعد از یه مدت متوجه شدم یه سری از کلاسامون مشترکه
- با گذشت زمان توجهم نسبت به شما بیشتر جلب میشد سعی میکردم
خودمو کنترل کنم و برای همین هر وقت شمارو میدیم راهمو عوض
میکردم و همیشه سعی میکردم از شما دور باشم تا دچار گناه نشم
_ اما هرکاری میکردم نمیشد با دیدن رفتاراتون و حیایی که موقع صحبت
کردن با استاد ها داشتید و یا سکوتتون در برابر تیکه هایی که بچه های
دانشگاه مینداختن
_ نمیتونستم نسبت بهتون بی اهمیت باشم دستمو گذاشته بودم زیر چونم
با دقت به حرفاش گوش میدادم و یه لبخند کمرنگ روی لبام بود
به یاد سه سال پیش افتادم من وروزهای ۱۸-۱۷سالگیم و اتفاقی که باعث
شده بود من اینی که الان هستم بشم
اتفاقی که مسیر زندگیمو عوض کرد
_ اما سجادی اینارو نمیدونست برگشتم به سه سال پیش و خاطرات مثل
برق از جلوی چشمام عبور کرد
یه دختر دبیرستانی پرشر و شوروساده و در عین حال شاگرد اول مدرسه
_ واسه زندگیم برنامه ریزی خاصی داشتم
در طی هفته درس میخوندم و آخر هفته ها با دوستام میرفتیم بیرون.......
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•