دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت61 –از سوالم جا خورد ولی زود خودش را جمع و
🕰 بعد از نماز به سجده رفتم و برای بخت سیاه خودم گریه ‌کردم و زمزمه‌وار ‌گفتم‌: «خدایا من که به هر کسی راضی شده بودم. مگه من چی‌خواستم، شوهروزندگی داشتن که دیگه حق هر کسیه، چیز زیادی ازت خواستم؟ من که گفتم هر جور آدمی باشه راضی‌ام. مردم شوهرشون محبت نمیکنه فوری میرن طلاق می‌گیرن، ولی من که میگم هر چی شد بفرست. دیگه چی بگم که راضی بشی؟ یعنی تو بساطت یه شوهر مفنگی و درب و داغون نداری؟ حالا مگه گفتم یه شاهزاده با اسب سفید برام بفرست؟ هر دفعه برمیداری یه عاشق دل خسته‌ی خالی بند بیخود برام می‌فرستی پایین، منم همین که باورش می‌کنم جا میزنه‌، نمونش همون آقا رامین تو دانشگاه، یا همین آقای طراوت که نمیخوام سر به تنش باشه. جای پیشنهاد ازدواج پیشنهاد چه میدونم دزدی میده. خدایا میشه تکلیف من رو روشن کنی، واقعا مشکلت با من چیه؟ اصلا نخواستم آقا، شوهر نمیخوام، فقط این عشق چی بود این وسط اونم از نوع یه طرفه، من میگم میخوام ازدواج کنم بعد تو یکی رو می‌فرستی اونم تو هیبت راستین که سرکارم بزاره؟ خدایی دست هر چی معما سازه از پشت بستی، ولی من اهل حل کردن نیستم. تا حالا تو عمرم یه جدول سودوکو حل نکردم اونوقت بیام این معماهای هزار توی تو رو حل کنم؟ ناله‌ام بالا رفت. خیلی سخته به خدا نمی‌تونم، نمی‌تونم... کسی آرام در اتاقک را باز کرد و واردشد. لابد خانم ولدی است. سر از سجده برداشتم و اشک‌هایم را پاک کردم. –منم مدتیه که سجده‌هام طولانی میشه حالم میشه مثل حال تو.فوری برگشتم.نورا خانم پشت سرم نشست.خجالت کشیدم که من را در این حال دیده بود. –اگه نمازت تموم شده چادر نماز رو بده منم بخونم.چادر را روی سجاده گذاشتم. –شما چرا؟ خدا رو شکر شوهر به این خوبی دارید. زندگی خارج از کشور و ... لبخند زد. –ناشکرم دیگه. یه زمانی واسه خودم زندگی می‌کردم و کاری با خدا نداشتم. از وقتی باهاش آشتی کردم اونم بهم توجه می‌کنه. چند سال پیش که دکترها بهم گفتن هیچ وقت بچه‌دار نمیشم فهمیدم جنس توجه خدا با همه فرق داره.الانم یه توجه نون و آبدار دیگه بهم کرده که احتمالا تهش میرسه به خودش.باچشم‌های گرد شده نگاهش کردم."اینم که لنگه‌ی امیر محسنه." –منظورتون چیه؟ –خلاصه و واضحش میشه، سرطان دارم وچند وقت دیگه باید حلوام رو بخوری عزیزم.دستم را جلوی دهانم بردم. –وای! خدا نکنه، مگه میشه؟لبخند زد. –چیه، بهم نمیاد مردنی باشم؟ آره بابا ما از اوناشیم. اونم چه سرطانی، یه وجب روغن روشه، یعنی دکترا گفتن عمرادست از سرت برداره. شیمی درمانی و این حرفها هم دیگه خیلی دیره. چادر را روی سرش تنظیم کرد. لبهایش رنگ پریده‌تر از صبح شده بود. چشم‌هایش بی‌حال بودند. –الانم دست به دامنش شدم که اونورمرز حواسش بهم باشه، استقبال گرم ازم بکنه، یه وقت گیری چیزی دارم به مهربونی خودش ببخشه.هنوز مبهوت حرفهایش بودم.بالکنت پرسیدم: –او..ن...ور مرز؟ –منظورم اون دنیاست. –خدا نکنه، حالا چند تا دکتر دیگه... –ای بابا اونقدر دکتر رفتم که دیگه خودم شدم یه پا دکتر، شوهرم هر جا بگی من رو برده ولی خب دیگه، اون دکتر اصلیه من رو میخواد باید برم پیش خودش.درمانم پیش خودشه. (با انگشت سبابه به بالا اشاره کرد.) الانم شوهرم پرونده پزشکیم رو با آقا راستین بردن پیش چند تا دکتر.ببخشیدی گفت و نمازش را شروع کرد.نگاهی به بالا انداختم. "خدایا ممنون، باشه فهمیدم بدبخت تر از منم هست، چند تا تسبیح، صلوات والحمدوالله و استغفرالله طلبت، فقط این خیلی دیگه بدبخته، اصلا کار من روفراموش کن زندگی اینو سامون بده." دلم برای نورا سوخت و دوباره اشکم درآمد. از خدا برایش از صمیم قلب سلامتی خواستم. "خدایا شنیدم اگه عشق آدمها واقعی باشه دعاشون مستجاب میشه،ازت میخوام حال نورا رو خوب کنی، در عوض قول میدم هر بلایی سرم آوردی دیگه غر نزنم، به خدا قول میدم. "نماز نورا که تمام شدنگاهی به لباسهایم انداخت و با ذوق گفت: –راستی لباست خیلی قشنگه، کاملا پوشیدس، می‌تونم بعدا یه عکس ازش بگیرم؟ آخه اونجا خانم‌هایی که تازه مسلمان شدن با چادر مشکل دارن نمیتونن راحت سرشون کنن، گاهی هم دولتها اجازه نمیدن. می‌تونم این لباس روبهشون پیشنهاد بدم. طرح جالبیه. هم کتش بلنده هم یقه‌‌اش پوشیدس.دامنشم گشاده و قدشم خوبه. برای تازه مسلمانها عالیه، دست و پا گیر هم نیست.حرفی نزدم، هنوز در شوک بودم.باورم نمیشد. یعنی این دختر به این زیبایی می‌خواهد بمیرد؟ این که شوهر دارد. پس شوهرش چه؟ به نظر که دختر مومن و دست به خیر هم هست که...ماتم برده بود. سجاده و چادر را جمع کرد و بی مقدمه گفت: –ماجرای شما رو مادر شوهرم بهم گفت.از این که این وصلت سر نگرفته خیلی ناراحت بود. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•