#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت115
خواستم از آبدارخانه بیرون بروم که با آقارضا رودررو شدیم. فوری سرش را پایین انداخت و عقب رفت و گفت:
–شما بفرمایید.
عذرخواهی کردم و رد شدم. بلعمی با کج و کوله کردن لب و دهنش به من اشاره کرد.
کنارش ایستادم و گفتم:
–تو قیافت اینجوری یا داری مسخره بازی درمیاری؟
–پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
–منظورم به اون پسرس، دیروز با منم رودر رو شد کلا گذاشت رفت. ولی الان ببین چه احترامی به تو میزاره.
–وا! گذاشت رفت؟ کجا رفت؟
–چه میدونم، رفت تو اتاق خودش تاچند ساعتم بیرون نیومد. دیروزفکرکردم مدلش اینجوریه، ولی الان میبینم بستگی به...
–این ناهار چی شد؟ یه کاسه میخوای داغ کنیا ولدی.این جملهی آقای خباز باعث شد بلعمی حرفش را نیمه بگذارد. من هم فوری به طرف میزم برگشتم. نمیخواستم با اقای خباز رودر رو شوم.پشت میزم نشستم و اوراقی که روی میز بود را نگاهی انداختم و شروع به وارد کردنشان به سیستم کردم.
نیم ساعت بعد هم راستین آمد و شروع به صحبت با تلفن کرد. گاهی شرایط کار را برای شرکتها توضیح میداد و گاهی هم متن قراردادها را میخواند. در مفاد قرار داد مدام با آقا رضا به مشکل میخوردند. اقا رضا موافق گرفتن یادادن چک بلند مدت نبود و سر این موضوع مدام بحثشان میشد. ولی درآخر این آقارضا بود که با منطقش راستین را توجیح میکرد.آفتاب شهریور ماه بد جور پشتم را داغ کرده بود و اذیتم میکرد ولی نمیخواستم پرده را پایین بکشم. میخواستم تمام حواسم به گرما وآفتاب باشد. میخواستم دستان آفتاب هم کنارم در اتاق حضور داشته باشد.گرمایش آرامم میکرد و از تپش قلبم جلوگیری میکرد. از وسط کمرم وزیربغلم قطرات عرق را احساس میکردم که یکی یکی و پشت سر هم صف کشیدهاند.حسابی گرمم شده بود. کمکم داشتم کلافه میشدم که بلند شدم و به آبدارخانه رفتم و آبی به سروصورتم زدم تا از این گرما نجات پیدا کنم.خانم ولدی با دیدنم گفت:
–چی شده؟ خوبی؟
–آره، چطور؟
–هیچی، احساس کردم پوست صورتت انگار یه کم قرمز شده.دستی به صورتم کشیدم و بدون حرف به اتاق برگشتم.با تعجب دیدم که پنجرهی اتاق بسته شده و پرده پایین کشیده شده. نزدیک میزم که شدم باد خنکی را احساس کردم، اسپیلت روشن بود.راستین در اتاق نبود. در دلم دعا کردم که خدا کند حالا حالاها به اتاق برنگرددتاکمی خنک شوم.صدایش را از اتاق کناری میشنیدم،گاهی هم که تلفن با او کار داشت خانم بلعمی به اتاق خباز وصل میکرد و راستین همانجا تلفنش را جواب میداد.ساعت کار که تمام شد خواستم از پشت میز بلند شوم که راستین وارد اتاق شد.اول نگاهش روی پنجره ایست کردوبعدبا لبخند رو به من گفت:
–لطفا شماره رمز سیستم رو به رضابگو،گاهی لازمش میشه. من فراموش کردم.
–الان بگم؟
–آره، میخواد بمونه حساب کتاب خودش رو تو فایل جداگونهایی وارد کنه.گوشیام را روی میز گذاشتم و سیستم را روشن کردم.
–میخواهید شما خودتون بیاییدببینیدبهش بگید. به طرفم آمد و روی صندلیام خم شد. انگار بوی عطرش باقلبم نسبتی داشتند، شاید هم قلب من به بوی عطرش حساس شده بود. همین که بوی عطرش در مشامم پیچید قلبم پاهایش را با تمام قدرت بر روی قفسهی سینهام کوبید. شاید بوی آزادی به سرش خورده بود و میخواست خودش را نجات دهد.انتظار چند ثانیهایی برای بالا آمدن این ویندوز لعنتی برایم مثل ساعتهای برزخ بود. شاید هزار سال طول کشید. نه قلبم دست بردار بود نه راستین، کاش کمی عقبتر میایستاد. دستم را روی موس فشار دادم تا لرزش انگشتانم این همه آشفتگی و نابسامانیام را برملانکند.انگار قلبم دچار تشنج شد. لحظهایی بیحرکت میماند و لحظهایی دیگرخودش به کار میافتاد.بالاخره ویدوز بالا آمد و راستین کمی عقبتر ایستاد و تصویر یک قبر و یک جسد کفن شده که روی صفحه گذاشته بودم را با دست نشان داد و پرسید:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•