دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت159 نزدیک سرویس در دیگری هم بود. بلند شدم و
🕰 گفتم: –هم خدا رحم کرد هم تو به موقع بیهوش شدی. پری‌ناز وقتی دید افتادی کلا آتیشش خاموش شد. انگار یه پارچ آب روی یه زبانه‌ی آتیش ریخته باشی. گذاشت رفت. آهی کشید و سرش را به علامت تاسف تکان داد رفتارش خیلی غیر عادیه، انگار خودشم نمی‌دونه چی میخواد. –اینجوری نبود. دنبال یه چیزهاییه که اونا تو مخش کردن. برای رسیدن بهشون خودش رو نابود کرد ولی هنوزم نفهمیده. البته در هر صورت راضی نیست. نه اون موقع رضایت داشت نه حالا. زانوهایش را در آغوشش گرفت و گفت: –آدمیزاد همینه دیگه، به قول امیرمحسن، اگه از ترمز عقلمون استفاده نکنیم کم‌کم میریم ته دره، اگه سرعتمون زیاد باشه همونجا می‌رسیم به آخر خط، اگرم با سرعت کم سقوط کنیم امید هست به خوب شدن، ممکنه فقط دست و پامون بشکنه. پاهایم را دراز کردم و دستهایم را روی سینه‌ام جمع کردم. –پری‌ناز که انگار دیگه اصلا عقلی نداره که بخواد ترمزی هم داشته باشه، کارای امروزش رو که دیدم شک کردم. انگار چیزی مصرف می‌کنه به قول تو، کارهاش غیر‌عادی بود. یه آدم دیگه شده، باورم نمیشه اینقدر راحت اسلحه دست می‌گیره‌ و تهدید می‌کنه. –جوری رفتار می‌کرد که انگار بار اولش نیست. براش عادی بود. به طرفش رفتم و چهار زانو روبرویش نشستم و نگران گفتم: –با این حساب اونا کلا آدمهای خطرناکی هستن. ندیدی چه وحشیانه همه جا رو آتیش میزدن، اینام لنگه‌ی اونان، نشنیدی گفتن فردا اینام میرن که همون کارهارو انجام بدن؟ –آره، شنیدم. کاش میشد یه جوری لوشون بدیم. –اول باید یه فکری برای فرار کنیم. –چه فکری؟ –رفته بودم وضو بگیرم دیدم اونجا یه پنجره کوچیک رو به دیوار حیاط داره. شاید بشه هواکش رو دربیارم و از اونجا تو رو فراری بدم. –من‌ رو؟ پس خودتون چی؟ –من مهم نیستم. باید هر طور شده تو رو نجات بدم. –ولی من بدون شما جایی نمیرم. –الان وقت این حرفها نیست. فکری کرد و گفت: –البته می‌تونم برم براتون کمک بیارم، یا به یکی خبری چیزی بدم. –آفرین دختر خوب. صورتش گل انداخت. بلند شد و به سرویس بهداشتی رفت. نگاهی به پنجره‌ی کوچکش انداخت. –من از اینجا رد نمیشم. کوچیکه، با نگاهم براندازش کردم. –به نظرم جا میشی، ممکنه سرشونه‌هات به سختی بگذره ولی باید تلاشت رو بکنی، اگرم نشد حداقل دست روی دست نذاشتیم. –چطوری می‌خواهید بازش کنید؟ اینجا هیچ ابزاری نیست. فکر کنم فنسش رو پیچ کردن. –فنس چیه؟ باید کل پنجره رو دربیارم تا بتونی رد بشی. بعد به طرف کمد رفتم. –شاید تو این بشه چیزهایی پیدا کرد. وقتی قفلش کردن یعنی چیزهای به درد بخوری توش هست. مأیوسانه گفت: –اگه با سختی بازش کردید و چیزی توش نبود چی؟ –امیدوار باش ما تلاشمون رو می‌کنیم، نتیجه با خداست. من که خیلی امید دارم، بخصوص که می‌خوام واسه بیرون بردن تو از اینجا تلاش کنم. لبخند پهنی زد و غمش سبک شد. –حالا همین در کمد رو چطوری باز کنیم؟ کمد را بررسی کوتاهی کردم. –خوبیش اینه که قدیمیه می‌تونم لولاهاش رو باز کنم. یا قفلش رو بشکنم. فقط یه چیزی مثل چکش یا گوشت‌کوب لازمه. با ذوق گفت: –جلوی آینه‌ی دستشویی چندتا شیشه عطر خالی هست با چند تا مسواک و چیزای دیگه. به دقیقه نرسید هر چه داخل سرویس بود را جلوی پایم ریخت. –اینم جعبه ابزار، ببینید میشه کاری کرد. خندیدم. –آفرین، عجب جعبه ابزار مدرنی برام آوردی، فقط اونقدر به روز هستن که طرز کار باهاشون رو بلد نیستم. دفترچه راهنما ندارن؟ خندید.گفتم: –تا حالا با شیشه‌ی عطر چیزی رو نکوبیدم. یکی از شیشه ‌عطرها را برداشت. –من گاهی که حال ندارم برم گوشت کوب بیارم با شیشه عطرهام تو اتاقم بادوم می‌شکنم، جواب میده خیلی سفتن. فقط ببینید با انتهاش که سفت تره باید بکوبید. –پس تنبلیتون فقط واسه ناهارآوردنتون نیست. شنیده بودم تنبلا خیلی خلاقن ولی در این حدش روفکرنمی‌کردم. مسیر نگاهش را تغییر داد و گفت: –این نشانه تبلی نیست نشانه‌ی استفاده بهینه از وقته. لبهایم را جمع کردم. –بله ببخشید، پس با یه حرفه‌ایی سر و کار دارم. حالا بادومها با اینا می‌شکستن؟ –معلومه، اگه نمیشکستن که الان بهتون پیشنهاد نمی‌دادم. –اهوم، البته امتحانش مجانیه. فقط تو می‌تونی جلوی در کشیک بدی؟ اگر صدای پایی شنیدی زود خبرم کن و خودتم زود بیا کمک کن این بساط رو جمع کنیم. –حتما.نگاهی به مسواکها انداختم. –اینا رو واسه چی آوردی؟ آخه با یه مسواک چیکار میشه کرد؟ حق به جانب گفت: –گاهی به جای اهرم میشه استفاده کرد. مثلا مسواک رو بزارید زیر لولا بعد با شیشه‌ی عطر از پشتش بزنید، بلندش می‌کنه. خندیدم. –به‌به خانم حرفه‌ایی، تجربه این کارم داری؟ –نه، الان یهو به ذهنم رسید. –این مسواکها که واسه این کارا دوامی ندارن، حالا ببینم چیکار میشه کرد. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•