﷽
دستم روی چشمهایم، پرده پوشی کرده
خوشت نمیآید
دستم را میکشی عقب
از پشت پردهی اشک نگاهت میکنم
متعجبی، شاید نگران...
لبخند میزنم
لبخند میزنی
خودت را لوس میکنی
بغضم را فرومیخورم؛
به حَسَب وظیفهی مادری ام، نیمسوخته از قافلهی گریه کُن ها جدا میشوم، میتازم به سوی دنیای تو.
.
خوشت آمده
هی دستم را میگیری میگذاری روی چشمهایم، هی میکشی عقب؛
و من هربار باید "دالی" بگویم و تو بخندی
.
روضهخوان رفته سراغ گهواره
" لالایی کودکم لالا....."
حسینیهی دلم آتش میگیرد
اشک داغ به چشمانم میجوشد
میخندم!
- مادری، دنیای تناقض هاست... -
میخندی
دلبری میکنی، با آن دو دندان تازه درآمده ات
بس کن!
آتش به جانم میزنی علی!
علی...
خندههایت مرا فرو در آتشفشان قلب رباب میکند! ذوب میکند!
بس کن!...
سرت را به آغوش میگیرم که دیگر نبینم...
بمیرم
بمیرم
سر،
علی،
نیزه...
جایت چه خالیست در آغوشِ رباب، علی...
علی هایمان به فدایت، علی...
.
.
.
از اشک چشمانم برمیدارم، میزنم به گونهی تو
بخند فرزندم...
تو با ذوق میخندی، من با لبخندی کج، شانههایم میلرزد...
سهم من از ضجهها و مویههای روضهی حسین علیه السلام، همین لبخندهای گس، همین اشکهای پنهانی... .
.
#مادری_نیمی_از_عرفان_است
#روضه_مادرانه #حسین_علیه_السلام #رباب #علی_اصغر_علیه_السلام #هیئت_با_بچه
http://instagram.com/dr.mother8