هرچه مادرم میگفت: دخترم تو ساداتی، در خانواده مذهبی بزرگ شده ای، چرا موهایت را نمی پوشانی؟ چرا اینگونه از خانه بیرون میروی؟ من فقط میخندیدم. فکر میکردم اینگونه آزادتر هستم و راحت. با اینکه در خانواده ای مذهبی و مدرسه ای دینی درس خوانده بودم، اما هیچ علاقه ای به حجاب نداشتم. من با بی ایمان ترین خواستگارم در سال ۵۷ ازدواج کردم! اعتقاد دارم انسان هیچ گاه در یک روال ثابت نمی ماند، من نیز روز به روز بدتر شدم. تا اینکه در مجالس عروسی مختلط به عنوان خواننده دعوت می شدم و... هر بار مادرم را میدیدم، نصیحت می کرد و می گفت: روزی با این موهای جلوی سرت تو را در جهنم آویزان می کنند و... من میخندیدم و او را مسخره میکردم. من با تمام بدی ها فقط یک کار خوب انجام میدادم و آن نمازهایم بود. تا اینکه یک روز در سال ۷۳ سردرد شدید و سپس مرگ موقت برایم پیش آمد! من تمام آنچه شنیده بودم و مادرم میگفت را در این تجربه دیدم. یکباره هیولای بسیار وحشتناکی به سراغم آمد. یک تار موی مرا گرفت و بالای دریای از آتش قرارم داد! مانند کسی که دم موش را میگیرد. من فقط ناله میکردم. التماس که یک فرصت دیگر به من بدهید. آن هیولا گناهان مرا نام برد و از زنا صحبت کرد! گفتم هرگز در عمرم زنا نکردم، اما او گفت: آن زمان که آرایش کردی و معطر و بی حجاب از خانه بیرون آمدی برایت زنا نوشتند... شخصی دیگه از مرگ است @drnyazmnd