رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت29 اززبان مهتاب: دوروزه مخم تعطیله... ازوقتی که سعید بهم پیشنهاد ا
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت30 کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:مهتاب...یه ذره عاقلانه فکر کن....یه خواستگاری معمولی ازت کردم...بابا به خدا نه از نظر شرعی..نه عرفی نه قانونی جرمی نیست... حرفی برای گفتن نداشتم... فقط نگاش کردم... _بیا می رسونمت...تو ماشین حرف می زنیم...! _نمیشه سعید... _چرااا؟ _زشته...نمیتونم... _مهتاااب...ول کن این مسخره بازی هارو... _مسخره بازی چیه؟!من ویکی دوبار با ماشینت رسوندی دستت درد نکنه...دعوتم کردی کافه دستت درد نکنه...الان هم میخوای برسونی من و دستت درد نکنه...ولی ما هیچ نسبتی باهم نداریم ... _یعنی چی؟؟؟باشه تو راست میگی خب!فکر کن من راننده آژانس...راننده تاکسی...راننده شخصیت ...بیا برسونمت... _هوفففف...نمیفهمی دیگه...چی بگم... بعد هردو سوار ماشین شدیم... ... _وژدانن یه سوال بپرسم راستشو میگی؟؟! _بستگی داره... _بیام خواستگاریت جوابت چیه؟! _... ریز خندید و گفت:خب؟ _گفتم که بستگی داره... _الان سکوتت یعنی... _یعنی ول کن خواهشا... ادامه دارد.... ✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv