🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت30
کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:مهتاب...یه ذره عاقلانه فکر کن....یه خواستگاری معمولی ازت کردم...بابا به خدا نه از نظر شرعی..نه عرفی نه قانونی جرمی نیست...
حرفی برای گفتن نداشتم...
فقط نگاش کردم...
_بیا می رسونمت...تو ماشین حرف می زنیم...!
_نمیشه سعید...
_چرااا؟
_زشته...نمیتونم...
_مهتاااب...ول کن این مسخره بازی هارو...
_مسخره بازی چیه؟!من ویکی دوبار با ماشینت رسوندی دستت درد نکنه...دعوتم کردی کافه دستت درد نکنه...الان هم میخوای برسونی من و دستت درد نکنه...ولی ما هیچ نسبتی باهم نداریم ...
_یعنی چی؟؟؟باشه تو راست میگی خب!فکر کن من راننده آژانس...راننده تاکسی...راننده شخصیت ...بیا برسونمت...
_هوفففف...نمیفهمی دیگه...چی بگم...
بعد هردو سوار ماشین شدیم...
...
_وژدانن یه سوال بپرسم راستشو میگی؟؟!
_بستگی داره...
_بیام خواستگاریت جوابت چیه؟!
_...
ریز خندید و گفت:خب؟
_گفتم که بستگی داره...
_الان سکوتت یعنی...
_یعنی ول کن خواهشا...
ادامه دارد....
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv