🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگار عشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت55
سه سال بعد:
ترم هفت بودم و قرار شد ترم تابستونه بردارم تا زودتر تموم شم و برگردیم به شهرمون...
تو این سه سال که نامزد بودیم خیلی با روحیات هم آشنا شدیم...من به حامد و حامد به من وابسته شد...خیلی عاشقانه تر از قبل زندگی می کنیم...
روزها گذشت و من درسم تموم شد...حالا شدم دبیر عربی...
من و حامد برگشتیم شمال و کنار خونواده هامون...البته تو اون سه سال رفت و آمدهم داشتیم...
........
همه ی کارهای عروسی انجام شد...
رسیدیم به شب عروسی...
یه عروسی خوب و ساده...نه تجملاتی...نه باگناه...
خیلی خوشحال بودم...وخوشحال تر از من حامد...
یه خونه ی خوشگل؛یه خونه ی ویلایی که حامد خریده بود شد برای هردومون...
خسته روی مبل نشستم و گفتم:حامد...
_جان دلم...
_بالاخره روز های سخت تموم شد...
خندید و گفت:آخی...خوشگلم تازه شروع شده...
_هوففف...راست میگی واقعا...
هردوخندیدیم...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv