⊰•🌻•⊱
.
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هشتاد و پنجم...シ︎
خبری از بابک نیست . تخت با دقت مرتب شده . وقتی برای نماز بیدار شده بود بابک روی تختش نشسته و پتو را به دور شانه هایش انداخته بود و قرآن می خواند . این پسر ، صبح به این زودی کجا رفته بود ؟
آرام و بی صدا از اتاق خارج می شود و در آهنی سیلو را باز می کند . روشنی روز ، چشم هایش را می بندد . دست به کمر، دور تادور پایگاه را نگاه می کند . سمت چپ ، رضا علی پور را می بیند که کنار جیپی نشسته ، به طرفش می رود . نزدیک تر که می شود ، سر و گردن بابک هم نمایان می شود که روی زمین چمباتمه زده و مشغول درست کردن چیزی ست :
_ کله صبح دارید چی کار می کنید؟
علی پور با خنده بابک را نشان می دهد :
_ داره وسایل ورزشی درست می کنه .
بابک سربلند می کند : سلام ، حاج داوود !
داوود خیره می شود به کیسه های شنی که بابک سعی دارد آن ها را در دو طرف میله ی آهنی ببندد که بین پاهایش گرفته است .
_ وزنه درست می کنی ؟
_ تخته شنا هم درست کرده ، نگاه !
می چرخد به سمتی که علی پور با دست نشان داده . بابک ، با تکه چوب هایی که دیروز وقت پاکیزه کردن سیلو جمع شده بود . تخته شنا کوچکی سرهم کرده بود .
_ دو روز دیگه اینجا بمونیم ، باشگاه هم می زنی دیگه !
بابک ، پاهایش را با عرض شانه باز می کند یا علی گویان ، با دو دست وزنه ای که ساخته ، بر می دارد و تا نزدیکه سینه بالا می برد . عضلات بازو و ساعدش ، با هر حرکتی برجسته می شود و دانه های عرق بر تنش می نشیند . باد ، دانه های شن را از سوراخ های ریز کیسه فراری می دهد .
داوود می نشیند کنار رضا . خیره می شود به پسری که وزنش را انداخته روی انگشتان پاهایش ، و سینه اش نزدیک زمین می شود و فاصله می گیرد .
سرهنگ ، بچه ها را دور خودش جمع می کند . از دیروز صبح که صحبت هایش را کرده بود ، دنبال هماهنگی های لازم برای رفتن به جلو بود . دورادور ، بچه ها را زیر نظر داشت . دیروز ، بعد از نماز و صبحانه ، به رزمنده ها گفته بود که ممکن است دو سه روز همینجا مستقر شوند ؛ اما دقایقی پیش از نیروهای جلو خبر رسیده بود که . . .
.
⊰•🌻•⊱¦⇢
#زندگینامھےداداشبابڪ
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄
@ea_mhdeiC᭄