🌸 داستانی واقعی از پیروزی یک سرباز در کشاکش وسوسه شیطان و ندای وجدان در محیطی خلوت در برابر یک دختر نامحرم 🌷 دقیقا یک سال از خدمت سربازیم می گذشت. روز پنج شنبه، مرخصی گرفتم تا به دیدار یکی از دوستانم که اصرار داشت در این شهر غریب، یک بار هم که شده به خانه اش بروم. وقتی که به خانه رسیدم، در زدم. خانمی پشت در آمد و گفت که برادرش در خانه نیست و چند ساعت دیگر می آید. چند قدم به عقب برداشتم که خداحافظی کنم و بروم که او با لحن خاصی گفت: طولی نمی کشد، بفرمایید داخل استراحت کنید تا او بیاید. در جدالی سخت، مغلوب شیطان شدم و به داخل خانه رفتم. مرا به سمت مهمان خانه راهنمایی کرد و طولی نکشید که با هندوانه و تنقلات پذیرایی شروع شد. حرکاتش عجیب و غریب بود. آستین کوتاه پوشیده بود و انواع و اقسام طلاها به دستانش آویزان بود. تپش قلبم آن تپش همیشگی نبود. در کشاکش جنجال بین وجدان و شیطان، وجدانم می گفت: مگر نمی دانی که ورود در جایی که مورد اتهام قرار می گیری، ممنوع است! چگونه وارد خانه ای شدی که فط تو و یک دختر نامحرم درون خانه هستید؟! اما شیطان اشاره می کرد، نگاه به جمال دختر کن! شادباش! وضعیت ظاهری دختر با آن ناز و کرشمه اش، بر آتش این جنجال می افزود. او انواع و اقسام سؤالات را از من می پرسید و می خواست نقشه اش را آرام آرام پیاده کند. با این اوضاع و احوال شیطان می خواست که تمام وجودم را تسخیر کند و سکان کشتی هوا و هوس درونم را به دست بگیرد. نگاهم ناخودآگاه به سمت دیوار طرف قبله چرخید و خانه کعبه با آن همه زیبایی هایش، تمامی زیبایی های ظاهری درون آن خانه را در نظرم هیچ کرد. این جا بود که شیطان از پیشروی باز ایستاد و وجدان رمقی تازه گرفت. وجدان، درون دلم بانگ زد که آیا می خواهی فردا در روز تولد مولایت، دامنت آلوده باشد و عید را با دامنی آلوده جشن بگیری! مگر فردا نمی خواستی به خاطر 13رجب، با دوستانت روزه مستحبی بگیری... پس چی شد! وجدان دوباره چنین آهنگی سرداد: تو که می خواهی فردا روزه بگیری، الان توی این محل گناه چه کار می کنی؟ این جا بود که وجدان به قله پیروزی نزدیک شده بود و هوس را از قله دور می کرد. چون برق از جا بلند شدم و بهانه گرفتم که من باید بروم. او با چشمانی متعجب گفت: شب پیش ما می ماندید. نان و پنیری پیدا می شود که با هم بخوریم. دیگر تحمل نداشتم. از خانه بیرون آمدم و به حیاط که رسیدم، او پشت سر من حرکت می کرد و هنوز هم می گفت: می ماندید یا لااقل شام را می خوردید و بعد می رفتید. دم در که رسیدم، در قفل بود. اما از خوش شانسی کلید روی در جا مانده بود. در را باز کردم، آخرین نیرنگ ها و نگاه های شیطانی اش را روانه من کرده بود، اما من از دامش جهدیم و از خانه بیرون آمدم و به طرف پادگان قدم برداشتم. وجدان پرچم پیروزی اش را بر قله وجودم به اهتزاز در آورده و چنان خوشحالی به من دست داد که هنوز هم شیرینی اش را در وجودم احساس می کنم ... 📚 نشریه پرسمان، آبان 1382، شماره 14