•●❥ حجاب با چاشنی حیا ❥●• با بروبچ دانشگاه رفته بودیم مسافرت،مسیرو گم کردیم و ماشین خراب شد..کوله هامونو برداشتیم و 4 تایی پای پیاده گز کردیم سمت نوری که از دور نمایان بود..رسیدیم به یه روستا..خسته بودیم؛گوشی ها آنتن نمیداد!به ناچار به یکی از خونه ها پناه بردیم.لای در باز بود،به رسم ادب در زدیم..صدای نحیفی به گوش رسید..《اومدی عزیز مادر..》همو نگاه کردیم..!! بیژن جواب داد《ببخشید ما مسافریم..جایی رو نداریم که شب بمونیم؛میشه یه اتاق به ما بدید؟》گفت《بفرمایید!مهمان حبیب خداست پسرم!》وارد حیاط شدیم؛یه خونه کاهگلی ساده اما دوست داشتنی..سر و وضع ما رو که دید کمی جا خورد انگار..[ موهای افشون و شلوار جین کوتاه و پاره..پسرها هم ابروی برداشته و خالکوبی روی دست و شلوار فاق کوتاه!] رفتیم توی یکی از اتاقک ها.. _از تهران میاید؟ +بله. _خب دخترا اسمتون چیه؟ +فاطمه و نرجس. _به به چه اسم های قشنگی..اسم شوهراتون چیه؟ +خنده ای کردم و گفتم شوهر! _مگه اینایی که تو حیاط اند شوهرتون نیستن؟ گفتم《بیژن نامزد فاطمه ست؛من و داریوش با هم دوستیم..》حرفی نزد..! انگار واژه دوست براش بیگانه بود! مثل یک کدبانوی تمام عیار یه سفره ی قشنگ برامون باز کرد با ظروف سفالی،دوغ وپنیر؛کره و غذای محلی.. چشمم افتاد به پوتینی که گوشه خونه بود《مادر این پوتینا چرا اینجاست!؟》جواب داد《 پوتینای پسرمه..شما که کلون درو زدید فک کردم برگشته..》دست زیرچانه زده و گفتم《مگه کجا رفته؟》نگاهی به پوتین انداخت《جبهه دخترم..》متعجب زده گفتم《 جبهه؟!!!》آهی کشید《آره،سالها پیش هم سن و سال شما ها بود که رفت.. مثل داریوش رشید.. مثل بیژن چشم و ابرو مشکی.. رفت که به ناموسش؛به خاک وطنش تجاوز نشه..این پوتینا رو با یه پلاک برام آوردن،میگن شهید شده..اما من باور نمی کنم؛ خودش بهم گفت برمیگرده.پوتیناش رو آماده گذاشتم،آخه گفته بود با همین پوتینا سر سفره عقد میشنه..یکی رو براش نشون کرده بودم، مثل فاطمه چشم قهوه ای.. مثل نرجس چارشونه.. من چشامو دوختم به در.. هنوزم منتظرم.. منتظر... @ebrahiimhadi74