یادم هست یک روز که فکر میکنم ایام محرم بود، داود از محل استقرار نیروها بیرون رفت و راهی بیابان شد. من هم به دنبال او رفتم. داود کمی که دور شد، پوتین هاش رو درآورد! دوتا بندش رو هم بست و توی پوتین رو پر از خاک کرد!
بعد پوتین ها رو انداخت دور گردنش. من هم کارهای عجیب او را نگاه میکردم.
داود نگاهی به من کرد و گفت: میخوام بزنم به بیابون، حالش رو داری؟
من دیدم داوده دیگه، هر کاری میکرد منم اَداش رو در می آوردم!
همون کارها که داود کرده بود رو انجام دادم.
دنبالش راه افتادم. وسطهای راه دیدم شروع کرد از حضرت رقیه (س) خوندن. یه کم که رفتیم جلو، توی سنگلاخ و پای برهنه، پاهامون زخم شد. خسته شدیم و نشستیم.
با نگاهم سوال کردم که منظورت از این کارها چیه؟
داود گفت: این کار رو کردم که بفهمیم حضرت رقیه (س) چی کشیده، چی بهش گذشته.
او میگفت و گریه میکرد. من هم با او همراهی میکردم. آن روز یک روضه مجسم را با هم دیدیم. پاهای خونی ما، خودش یک روضه بود. از آن روز هر زمانی که روضه میخواند، یک گریز به مصیبت های حضرت رقیه (س) میزد.
✅ او عاشق سه ساله امام حسین علیه السلام بود. حتی یکبار خواب عجیبی از سه ساله آقا ابا عبدالله دیده بود
@ebrahiimhadi74