🌷🌷🌷
#قسمت_هفتاد_و_سه
#توصيه
#به_روایت_مهدي_صمدي_و...
🍀🍀🍀
باراننده هاو سربازهاخيلي گرم مي گرفت. تو اون چند روزمحدود چند بارديدم
که افراد معتاد يا کساني که اهل ارتباط با نامحرم بودند رو مي برد مناطق يا مقبره
شوش دانيال، اون جا خلوت مي کردونصيحت شون مي کرد...
من يکي از خادمين اردوگاه بودم. چند روز زودتر مي خواستم برگردم.
#سيد
چند نفرازبچه هارو جمع کردومن روبدرقه کردند. جالب بود،دعاهاي قشنگي
مي کرد:مي گفت بچه ها احسان داره ميره، چند روز خادم شهيد درويشي بوده. بعد
به عکس شهيد اشاره مي کردومي گفت: شهيد درويشي، خادمت داره ميره، الان
وقت مزد دادنه، ان شاءالله دست خالي ردش نکن.
دراردوگاه کارهاروتقسيم بندي کرده بود.دونفرتدارکات،چندنفرآشپزخانه
و... خودش هم همين طورپروانه واردور شمع بچه ها مي چرخيد.غذا که مي پختيم
دائم ازبچه هاصلوات مي گرفت، سينه مي زد،ذکرمي گفت، بچه هاعجيب محو اين
جمع بودند.
هر کس يک بارتو اين جمع مي رفت،ديگه غيرممکن بود که دل بکنه.
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷