🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــه...
ديگه اون روزها سيد به انقطاع رسيده بود. کم کم در کنارتمام شوخ طبعي هاو
شور و هيجاني که داشت، راز و نيازش نمود بيشتري پيدا کرد. هميشه قبل از اذان
صبح بيدار بود و مشغول عبادت، يه شب هوا خيلي سرد بود، سيد يک پتو دور
خودش پيچيد ونماز شب ميخوند.
روزهاي آخري بود که در حال تمرين و آمادگي بوديم. سيد رسته اصلي اش
آر پي جي زن بود. يکي ازتيربارچي ها مون مصدوم شد وما مجبور شديم به سيد
تيربار بديم. به سيد گفتم: سيد جان تيپ و هيکلت ميخوره تيربارچي گروهان
باشي؟ سيد اولش يه مقدار بهانه آورد اما وقتي ديد تکليفش اينه با جان ودل قبول
کرد. سالح رو که تحويل گرفت ديگه تيربار ازش جدا نشد. نوار تيربارش روهم
دور کمرش ميانداخت و يک هيبت خاص پيدا ميکرد.
سيدتو تقسيم بندي افتاد دسته احتياط تا متوجه شد که جزو نيروهاي هجوم نيست
تا صبح مرتب مي اومد ميگفت ممد آقا من رو جا نذاريدها من فقط فقط اومدم
بجنگم. احتياط کارمن نيست...
شب قبل از عمليات مصادف بود با شب سوم محرم، بچه ها عزاداري عجيبي
برگزار کردند. گريه امان بچه هارو بريده بود. من ازدوربچه هارو زيرنظرداشتم.
سيد ميلاد مثل هميشه يه شال مشکي بست به سرشو خيلي با شورو حرارت خاص
سينه ميزد. چند بيتي روهم سيد خوند وبچه ها تکرار کردند. مراسم که تموم شد
سيد بلافاصله رفت بيرون، گوشه اي روپيدا کردوباز خلوت کرد.
نجواهاي قشنگي داشت. از تکان شونه هاش مشخص بودکه داشت گريه ميکرد.
دلم نيومدخلوتش رو بهم بزنم،فردا قراربودبريم عمليات،معلوم نبودکدوم يکي از
بچه ها ازبين ما جدا خواهند شد. البته به ظاهرمعلوم نبود،ولي اونهايي که سيم شون
وصل شده بودو حساب کتابشون روبا خداو خلق صاف کرده بوند،ميدونستند
رفتني هستند.
سيدهم يکي ازاونهايي بودکه رفتنش روقطعي ميدونست. بايکي دوتاازبچه ها
رفتيم و سيد رو آروم کرديم و آورديم تو جمع. کم کم آماده حرکت به سمت
منطقه موردنظر شديم. بوي خداحافظي مي اومد. بچه هاهمديگرروبغل کردند واز
هم حلاليت مي طلبيدند. سالها بود که جنگ تمام شده بود و زمينيان،ديگراز ديدن اين صحنه هاي ناب محروم بودند.
#ادامـــہ_دارد..
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷