♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_وپنج
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 6⃣3⃣ مادرت تا ی هفته باتو سرسنگین بود و ماهردو ترس داشتیم ازین ڪ چیزی ب پدرت بگوید.اما رفته رفته رفتـــــارش مثل قبل شد و آرامش نسبی دوباره بیـــــنتان برقرار شد..فاطمـــــه خیلی ڪنجڪاوی می ڪرد وتو بخوبی جواب های سربالا ب او میدادی. رابطـــــه بین خودمان بهترازقبل شده بود اما آنطور ڪ انتظار میرفت نبود!تو گاها جواب سوالم را میدادی و لبخـــــندهای ڪوتاه میزدی.ازابراز محبت و عاشقـــــی خبری نبود! ڪاملا مشخص بود ڪ فقط میخـــــاهی مثل قبـــــل تندی نڪنی و رفتار معقـــــول تری داشته باشی.اما هنوز چیزی ب اسم دوست داشتن در حرڪات و نگاهت لمـــــس نمیشد...☺️ سجاد هم تاچند روز سعی می ڪرد سرراه من قرارنگیرد . هردو خجـــــالت می ڪشیدیم و خودمان رامقصر میدانستیم. 💞 باشیطنت منو را برمیدارم و رو می ڪنم ب زینب _ خب شما چی میل می ڪنید؟ وسریع نزدیڪ ش میشوم و درگوشش آهسته ادامه میدهم: _ یا بهتره بگم ڪوشولوت چی موخـــــاد بخلم... میخندد و خجـــــالت سرخ میشود.فاطمـــــه منو را ازدستم می ڪشد و میزند توی سرم _ اه اه دوساعت طول می ڪشه ی بستنی انتـــــخاب ڪنه! _ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم🤒 زینب لبش را جمـــــع می ڪند و آهسته میگوید _ هیس چرا داد میزنید زشته!!!😤 یدفعه تو ازپشت سرش می آیی،ڪف دستت راروی میز میگذاری و خـــــم میشوی سمت صورتش _ چی زشته آبجی؟ زینب سرش را مینداز پایین.فاطمـــــه سرڪج می ڪند وجواب میدهد _ این ڪ سلام ندی وقتی میرسی _ خب سلام علیڪم و رحمه الله و برڪاته...الان خوشـــــگل شد؟ فاطمـــــه چپ چپ نگاهش می ڪند _ همیشه مسخره بودی!! خنده ام میگیرد😅 _ سلام اقاعـــــلی!اینجا چی ڪار می ڪنی؟ نگاهم می ڪنی و روی تنها صـــــندلی باقی مانده مینشینی _ راستش فاطمـــــه گفت بیام.مام ڪ حرف گوش ڪن!آمدیم دیگر ازین ڪ توهم هستی خیلی خوشحال میشوم و برای قدردانی دست فاطمـــــه را میگیرم و با لبخـــــند گرم فشار میدهم.اوهم چشمڪ ڪوچڪی میزند.😉 سفارش میدهیم و منتظر میمـــــانیم.دست چپت را زیرچانه گذاشته ای و ب زینب زل زده ای... _ چ ڪم حرف شدی زینب! _ ڪی من؟ _ اره! ی ڪمم سرخ و سفید! زینب بااسترس دست روی صورتش می ڪشد و جواب میدهد _ ڪجا سرخ شده؟ _ یڪمم تپل! اینبار خودش راجمـــــع و جور می ڪند _ ااا داداش.اذیت نڪن ڪجام تپل شده؟ باچشم اشاره می ڪنی ب شكمش و لبخند پررنگی تحویل خـــــاهر خجالتی ات میدهی!😓 فاطمـــــه باچشمهای گرد و دهانی باز میپرسد _ تواز ڪجا فهمیدی؟ میخندی _ بابا مثلا یمدت غابله بودما! همه میخنـــــدیم ولی زینب باشرم منو را ازروی میز برمیداردوجلوی صورتش میگیرد. توهم بسرعت منو رااز دستش می ڪشی و صورتش رامیبوسی _ قربون آبجی باحیام باخنده نگاهت می ڪنم ڪ ی لحظه تمـــــام بدنم سرد میشود با ترس ی دستمـــــال ڪاغذی ازجعبه اش بیرون می ڪشم،بلند میشوم،خـــــم میشوم طرفت و دستمال راروی بینی ات میگذارم... همه یدفعه ساڪت میشوند. _ علـــــی...دوباره داره خون میاد! دستمال رامیگیری و میگویی _ چیزی نیست زیرآفتاب بودم ....طبیعیه.🙂 ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ @Ebrahimdelha