وقتی سوار ماشین کردم با خودم بردمش داخل خونه و خواستم اذیتش کنم که شروع کرد به گریه زاری کردن و التماس کردن و گفت من سیده هستم و اهل این کارا هم اصلاً نیستم تورو جان حضرت زهرا با من کاری نداشته باش خلاصه خیلی گریه میکرد منم دلم براش سوخت و سوار ماشینش کردم و بردمش مسجد وقتی خواست از ماشین پیاده بشه به من گفت حضرت زهرا سلام الله علیها کمک کنه که آبرومو نبردی امشب بیا مسجد و از حضرت زهرا بخواه که کمک کنه من گفتم ما الان ۲۰ ساله این کارو میکنیم چیزی ندیدیم گفت امشب بیا چیزی نمیشه که اگر بیایی میبینی
بعدش رفتم داخل مسجد وقتی روضه شروع شد یه اتفاق خیلی عجیب واسم افتاد احساس کردم دگرگون شدم شروع کردم به گریه کردن مثل ابر بهاری😭😭
وقتی داشتم برمیگشتم خونه تو راه هی گریه میکردم رفتم خونه گریه میکردم پدر و مادرم تعجب کرده بودند که چرا من انقدر گریه می کنم بعدش فهمیدن جریان چیه خیلی خوشحال شدن که من توبه کردم و برگشتم و یه پسر مسجدی شدم. از اون موقع به بعد مسجد و حسینیه و هیئتم ترک نمیشد بعدش مدتی گذشت یه خانم دیدم که ازش خوشم اومد و گفتم بریم خاستگاری اون دختر وقتی گفتم بابام گفت اینا خونوادشون مذهبیه به ما دختر نمیدن.😵 گفتمحالا بریم ببینیم چی میشه.رفتیم خواستگاری پدر همون دختر اول بار با من حرف زد به من گفت من کاری ندارم تو قبلا چیکار میکردی الانت برام خیلی مهمه تعهدبدی که از این کارها دیگه نکنی گفتم تعهد میدم قسمم خوردم. گفت خوب برو با دخترم حرف بزن وقتی وارد اتاق شدم که با اون دختر حرف بزنم دختر تا منو دید شروع کرد به گریه کردن گفتم چی شده گریه می کنی گفت دیشب حضرت زهرا سلام الله علیها آمد به خوابم گفت دخترم فرداشب یه پسری میاد خواستگاری که یه خال تو صورتش داره باهاش ازدواج کن تا خوشبخت بشی اخه خیلی نگران بودم که خوشبخت میشم یا نه.وقتی اینو بهم گفت منم شروع کردم به گریه کردن و پیش خودم گفتم چقدر حضرت زهرا سلام الله علیها هوامو داره بعدش همون شب دختر جواب مثبت داد و من و ایشون باهم ازدواج کردیم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀
#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆