🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 رویا از عصبانیت دستانش به لرزش افتاده بودند، احساس می کرد سرش داغ شده و هر آن ممکن است مواد مذاب از سرش فوران شود فکر اینکه دوباره از مهیار رو دست خورده بود داغونش می کرد چشمانش را محکم بر روی هم فشرد که باعث جاری شدن اشکانش بر روی گونه های سردش شد با صدای بغض داری گفت - همه چیز از اون روز شروع شد - کدوم روز - برای بیماری کاوه همسرم رفته بودیم آمریکا، البته دکترا گفتن که باید بریم چند روز دکتر زیر نظر دکترا بود حالش بهتر شده بود، اما هزینه های اونجا خیلی بالا بودند و هنوز درمان کاوه تموم نشده بود ، پول ماهم ته کشیده بود کسی هم نبود که کمکمون کنه، کاوه گفت برگردیم اما قبول نکردم حالش داشت تازه خوب می شد نمیتونستم بیخیال بشم. دستی به صورتش کشید و اشک هایی که با یادآوری کاوه بر روی گونه هایش روانه شده بودن را پاک کرد و ادامه داد: - با مهیار ،همون سهرابی تو بیمارستان آشنا شدیم، فهمید ایرانی هستم کنارم نشست و شروع کرد حرف زدن من اون موقع خیلی نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم برای همین سفره ی دلمو براش باز کردم اونم بعد كل دلداری شمارمو گرفت و گفت کمکم میکنه ، بعد از چند روز بهم زنگ زد و یک جایی قرار گذاشت. اون روز دیگه واقعا پولی برام نمونده بود و دیگه تصمیم گرفته بودیم برگردیم که مهیار گفت اون پول های درمان همسرمو میده اما در عوض باید براش کار کنم. اونم پرداخت کرد و کاوه دوباره درمانشو ادامه داد. - اون موقع نپرسیدید کار چی هست، همسرتون نپرسید پول از کجاست؟ نه من اونموقع اونقدر به پول احتیاج داشتم که چیزی نپرسیدم، به همسرم گفتم که یک خیری تو بیمارستان فهمیده و کمک کرده - منو برد تو جلسات و کلی دوره دیدیم. اصلا عقایدمون عوض شده بود، خیلی بهمون میرسیدن کلا من اونجا عوض شده بودم، بعد دو سال برگشتیم ایران و من و مهیار تو دانشگاه شروع به کار کردیم. همسرم بعد از برگشتمون فوت کرد. فهمیدیم که داروهایی که تو طول درمان استفاده می کرد اصلی نبودند رویا با صدای بلند گریه می کرد و خودش را سرزنش می کرد ، کمیل سکوت کرد . احساسش به او دروغ نمی گفت، مطمئن بود که رویا حقیقت را می گفت. - من احمق رو دست خورده بودم، با مهیار دعوام شد اما تهدیدم کردند، منم کسیو نداشتم مجبور شدم سکوت کنم مجبور بودم کمیل اجازه داد تا کمی آرام بگیرد، به احمدی اشاره کرد که لیوان آبی بیاورد. احمدی سریع لیوان آبی را جلوی رویا گذاشت، رویا تشکری کرد و آرام آرام آب را نوشید. - ادامه بدید - فعالیت هامون آروم آروم پیش رفت، تا اینکه سمانه و صغری وارد کار دفتر شدند، صغری زیاد پیگیر نبود اما سمانه چرا خیلی دقیق بود و کارها رو پیگیری می کرد، منو مهیار خیلی نگران بودیم مهیار چند باری خواست که سمانه رو یه جورایی از دور خارج کنه اما بالایی ها گفتن بزارید تا استتاری برای کارامون باشه - بشیری چی؟ اون باهاتون همکاری می کرد؟؟ - نه اصلا،اون هم بسیجی بود فقط تفکراتش و روش های کارش فرق می کرد، و همین باعث شد سمانه به اون شک کنه ما هم کاری کردیم که به یقین برسه - دعوای اون روزتون با بشیری به خاطر چی بود؟ - بشیری به منو مهیار شک کرده بود، اون روز هم دعوامون سرهمین موضوع بود که چرا سهرابی نیست و اینجارو آروم کنه به مهیار خبر دادم گفت که با بهونه ای بفرستمش به آدرسی که بهم میگه ، منم با بهونه ی اینکه اینجا الان نیرو میرسه جای دیگه نیرو لازمه فرستادمش دیگه هم ندیدمش باور کنید - بشیری الان تو کماست - چی تو کما؟ کمیل سری تکان داد و گفت: - بله تو کما، خانم حسینی رو چرا وارد این بازی کردید؟؟ - ما مشکلی با سمانه نداشتیم و از اول تصمیم گرفته شد این کارا غیرمستقیم بدون اینکه بدونه به دست بشیری انجام بشن اما بالایی ها خبر دادن و تاکید کردن که این فعالیت ها به اسم سمانه انجام بشن. مهیار که کم کم به سمانه علاقمند شده بود اعتراض کرد اما اونا هر حرفی بزنن باید بگیم چشم حتی سهرابی که از خودشون بود رو تهدید کردن، اونا خیلی قدرتمندن اونقدر که تونستن مارو جا بدن تو دفتر ناگفته نمونه که مریضی عظیمی هم کمک بزرگی بود کمیل از شنیدن علاقه ی مردی دیگر به سمانه اخم هایش به شدت بر روی پیشانی اش نقش بستند و عصبی گفت - پیامکو کی ارسال کرد؟ - مهیار ازم خواست سمانه رو بکشم دفتر، سمانه هم کیفشو گذاشت تو اتاق مهیار هم پیامارو از طریق گوشی سمانه به چند نفر فرستاد و بلاکشون کرد تا حتی جوابی ندن وقتی سمانه رفت خیلی ناراحت و عصبی بود.اونقدر که هر چه دم دستش بود شکوند  واقعیتش اون لحظه به سمانه حسادت کردم ودوست داشتم بیشتردرگیرش‌کنم نویسنده:فاطمه امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f.👆