🌸هوالعشــق🌸
.
📜
#رمان_پلاک_پنهان
💟
#پارت_چهل_دوم
از جمع فاصله گرفت و ارام گفت:
- الو سمانه خانم
جوابی نشنید اینبار با نگرانی و صدایی بلند تر او را صدازد اما با هم جوابی نشنید.
میخواست دوباره صدایش بزند اما با شنیدن صدای مردانه ای که گفت:
- گرفتمت
و جیغ بلند سمانه که با التماس صدایش می کرد قلبش فشرده شد
- کمیل
کمیل با صدای بلندی سمانه را صدا می کرد
- سمانه خانم، سمانه باتوم جواب بده الو
همه با تعجب به کمیل خیره شده بودند.
امیر علی سریع به طرفش آمد و گفت:
چی شده
کیل با داد گفت:
- سریع رد تماسو بزن سریع
امیر علی سریع به طرف لپ تاپش رفت ، کمیل دوباره گوشی را به گوشش نزدیک کرد
غیر صداهای جیغ سمانه چیز دیگری نمی شنید، دیگر تسلطی بر خودش نداشت، سریع کتش را برداشت و به طرف ماشین دوید و خطاب به امیرعلی فریاد زد:
- چی شد؟
امیرعلی سریع به سمتش دوید و کنارش روی صندلی نشست .
- حرکت کن پیداش کردم
کمیل پایش را تا جایی که میتوانست روی گاز فشار داد که ماشین با صدای بدی از جایش کنده شد.
کمیل عصبی مشتی بر فرمون زد و داد زد:
- دختره ی احمق این وقت شب کجارفته؟
- آروم باش کمیل
- چطور آروم باشم، چطور؟؟
فریادهای خشمگین کمیل، اتاقک کوچک ماشین را بلرزه انزاخته بود، بارش باران اوضاع جاده ها را خراب تر کرده بود
کمیل با دیدن هوا و یادآوری جیغ های سمانه قلبش فشرده شد و خشم تمام وجودش را به آتش کشاند
به محض رسیدن کمیل بدون اینکه ماشین را خاموش کند،از ماشین پایین پرید و به سمت چند نفر که دور هم جمع شدند دوید.
چند نفری را کنار زد ،با دیدن دختری که صورتش را با دستانش پوشانده و شانه هایش از ترس و گریه میلرزیدند،قلبش فشرده شد ،کنارش زانو زد و آرام صدایش کرد:
ــ سمانه
سمانه که از ترس بدنش میلرزید و از حضور این همه غریبه اطرافش حس بدی به او دست داد بود ،با شنیدن صدای آشنایی سریع سرش را بالا آورد و با دیدن کمیل ،یاد اتفاق چند دقیقه پیش افتاد،سرش را پایین انداخت و به اشک هایش اجازه دوباره باریدن را داد.
کمیل حرفی نزد اجازه داد تا آرام شود،سری برگرداند
امیرعلی مشغول صحبت با چند نفر بود و از آنها در مورد اتفاق میپرسید.
چند نفر هم هنوز کنارشون ایستاده اند و به او و سمانه خیره شده بودند.
سمانه با هق هق زمزمه کرد:توروخدا بهشون بگو از اینجا برن
کمیل که متوجه حرف سمانه نشده بود و بی خبری از حال سمانه واتفاقی که برایش افتاده کلافه شده بود،تا می خواست بپرسد منظورش چیست
متوجه حضور چند نفر بالای سرشان شد،حدس می زد که سمانه از حضورشون معذب است.
ــ اینجا جمع نشید
چند نفری رفتن اما پسر جوانی همانجا ایستاد و خیره به سمانه نگاه می کرد،کمیل با اخم بلند شد و گفت:
ــ برو دیگه،به چی اینجوری خیره شدی
ــ به تو چه باید به خاطر کارام به تو جواب پس بدم
کمیل عصبی به سمتش رفت که بازویش کشیده شد،به امیرعلی نگاهی انداخت که با آرام زمزمه کرد:
ــ آروم باش کمیل،الان وقتش نیست
سمانه خانم الان ترسیده اینجوری داری بدترش میکنی
کمیل نگاهش را به سمانه که وحشت زده به او و پسره نگاه می کرد ،انداخت،استغرالله ای زیر لب گفت و دستش را کشید.
امیرعلی روبه پسره گفت:
ــ برو آقا پسر برو شر به پا نکن
پسرجوان هم وقتی متوجه وخامت موضوع شد ترجیح داد که برود.
ــ کمیل این آقا کامل توضیح داد چه اتفاقی افتاده از سمانه خانم بپرس که اگه واقعا بی گناهه بزاریم بره
تا کمیل میخواست چیزس بگوید ،صدای لرزان و خش دار سمانه آن دو را به خود آورد:
ــ بزارید بره،اون فقط کمکم کرد
امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت ،کمیل با یک بار پلک زدن به او فهماند که مرد را ازاد کنند،امیرعلی سری تکان داد و از آن ها دور شد
کمیل بار دیگر جلوی پاهای سمانه زانو زد،دلش می خواست که الان سمانه برایش همه چیز را تعریف می کرد
بگوید که حالش خوب است و آسیبی به او نزدند،اما نمی توانست بپرسد.
نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ میتونید از جاتون بلند بشید؟
سمانه سری تکان داد وآرام از جایش بلند شد،همراه کمیل به طرف ماشین رفتند،در را برایش باز کرد ،بعد سوار شدن در را بست وآرام گفت :
ــ الان برمیگردم
نگاه ترسان سمانه را دید و خودش را لعنت کرد،سریع به سمت امیرعلی که مشغول صحبت با گوشی بود رفت
امیرعلی تماس را قطع کرد و به طرفش برگشت:
ــ جانم
ــ امیرعلی من سمانه رو میبرم خونمون،تلفنی ازت گزارشو میگیرم،بیا هم برسونمت
ــ نه ممنون داداش،خانمم خونه پدرشه ماشین باهاشه داره میاد دنبالم
ــ حتما؟
ــ آره داداش ،تو هم آروم باش اون الان ترسیده، و از اینکه نمیتونه به کسی
بگه یادر دودل کنه ،تنها امیدش تویی پس دعواش نکنی یا سرش داد نزن
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀
#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆