یک بار که شده بودے گفتم "دیگه نباید برے" گفتی "مثل نباش" گفتم "تو غمت نباشه من دوست دارم با زنان کوفی بشم، تو اصلا اذیت نشو و فقط نرو " گفتی "باشه نمےرم". بعد از ناهار گفتم "منو می بری؟ " - کجا؟ - کهنز - چه خبره؟ - هیئته - نباید بری -چرا؟ . -مگه نگفتی من نرم . من سوریه نمیرم ،اسم تو هم نیست ،اسم جدیدت . اسم منم دیگه نیست، . اسم رو هم عوض میکنیم . هیئت و مسجدم نمی ریم و فقط توی خونه میخونیم ، تو هم با زنان کوفی محشور میشی ! -اصلا نگران نباش. هیئتم نمیریم. بعد از ظهر هیئت نرفتم. شب که شد ، دیدم نمی شود هیئت نرفت . گفتم "پاشو بریم هیئت" -قرار نبود هیئت بریم آزیتا خانم -چرا اینجوری میکنی آقا مصطفی ؟ -قبول میکنی من سوریه برم و تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی و اسم دخترم فاطمه و پسرم محمد علی؟در آن صورت هیئت و نماز و مسجد هم میری. -من رو با هیئت تهدید می کنے ؟ -بله...یا رومی روم یا زنگی زنگ. -کمی فکر کردم و گفتم "قبول! " .... " " زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدر زاده به روایت همسر 🆔 @Ebrahimhadi